" سناريوی فيلمی ضد تبليغاتی، تقديم به همه ی کانديداهای رياست جمهوری وطنم"
رئيس جمهور، در منزلش به مبل تکيه داده است و در حال تماشای فيلم " انقلاب " است که دارد از تلويزيون پخش می شود. ناگهان، به همراه صدای تيک و تاک ساعتی که از همه سو می آيد، تصوير صفحه ی تلويزيون، رو به سياه شدن می رود و از درون آن، ضد انقلاب به همراه همسرش که هرکدام درفشی خونين در دست راستشان و کتابی سياه که پشت جلدش با خط سرخ نوشته شده است – مرگ بر انقلاب!- در دست چپشان دارند، از درون سياهی بيرون می آيند و پس از چند قهقهه ی شيطانی– به سبک فيلم فارسی-، دوباره به درون تاريکی فرو می روند و پس از آن، صدای تيک و تاک ساعت، نزديک و نزديک تر و شديد و شديد تر می شود و همچون حلقه های زنجيری لغزنده و نرم، يکی پس از ديگری به درون گوش های رئيس جمهور فرو می روند و چشم های رئيس جمهور می بينند که در مرکز سياهی صفحه ی تلويزيون، نقطه ی سفيدی به اندازه ی نوک يک سوزن ظاهر می شود و او را به همراه صدای تيک و تاک ساعت که حالا مبدل به تامپ و تامپ و قوروم قوروم طبلی شده است، با فشار غير قابل مقاومتی به سوی خود می کشاند. ناگهان، به رئيس جمهور اين احساس دست می دهد که انگار ازنقطه ی سفيد مرکز صفحه ی تلويزيون گذشته است و حالا در پشت صفحه، درون تونل بسيار تاريکی است و دارد با سرعتی که هر لحظه بر آن افزوده می شود، به سوی روزنه ی نوری که در انتهای تونل است پيش می رود؛ به سوی روزنه ای که هر لحظه بزرگ و بزرگ تر می شود و ابتدا به شکل دايره ای و کم کم به شکل مستطيلی سفيدی در می آيد، با لکه ای سياه در مرکزش؛ لکه ای که در آغاز، تار و نا روشن می نمايد، اما کم کم، روشن و واضح و واضحتر می شود:"زندان".
رئيس جمهور با ديدن کلمه ی زندان، قلبش فرو می ريزد، پاهايش شروع به لرزيدن می کنند، بدنش خيس عرق می شود و در همان حال که کلمه ی "زندان" را با خودش، زير لب زمزمه می کند و کوچک و کوچکتر می شود، همزمان با تبديل شدن تامب و تامب و قوروم و قوروم طبل، رئيس جمهور به چنان حدی از کوچکی می رسد که می تواند از نقطه ی درون " نون" کلمه ی "زندان" عبور کند و خود را برساند به پشت پنجره ای از يک سلول؛ پنجره ای به اندازه ی يک کف دست که با توری سيمی و چند ميله ی فلزی پوشانده شده است. لحظه ای پشت پنجره، درنگ می کند و بعد به حرکت در می آيد و پس از گذشتن از لای ميله ها و عبور ازيکی از منافذ تور سيمی ، وارد سلولی می شود که خالی است و درآن باز است. به دنبال همهمه ای که از اطراف می آيد، از سلول بيرون می زند و جستجو کنان، در راهروهای ساکت زندان، پيش می رود و در همان حال به سلول های ديگری که در مسير خود می بيند، سرک می کشد. همه خالی هستند و درهايشان باز. به جستجوی منبع همهمه، از پله های رو به رويش بالا می رود. پنجره ی کناری، او را به سوی خودش می کشاند. به سوی پنجره می رود و از درون آن به بيرون نگاه می کند. حياط زندان را می بيند که زندانيان، کيسه ی حامل وسايل شخصی شان را در دست گرفته اند و در صف هائی منظم ايستاده اند. از پنجره کنار می کشد و پس از عبور از ورودی و خروجی های کوچک و بزرگ و راهروهای کوتاه و بلند و باريک و پهن و پيچ در پيچی که پشت سر می گذارد، خودش را به بلندای برج مراقبت می رساند که از آنجا، می تواند به خوبی، جمعيت انبوهی را که در خارج، پشت در اصلی زندان تجمع کرده اند، ببيند. در همان لحظه، در باز می شود و جمعيت از خارج و زندانيان از داخل، با فريادی از شوق به سوی هم می دوند. به هم می رسند، در هم فرو می روند و رئيس جمهور در حالی که سرود " آزادی! آی آزادی!" را زمزمه می کند،با خودش می انديشد که ای کاش کبوتری می شد و ... ناگهان می بيند که کبوتر سپيدی شده است دارد رو به جمعيت پرواز می کند و در همان حال، می شنود که صدای تامب تامب و قوروم و قوروم طبلانه ی قلبش، دارد مبدل، به موسيقی زيبائی می شود که به مرور اوج می گيرد و همزمان با اوج گرفتن موسيقی، پروازکنان به ميان جمعيیت می رسد و بر شانه ی کودکان و زنان و مردان جوان و پيری می نشيند که همديگر را در آغوش می گيرند و می فشرند و می بويند ومی گريند و می خندند و بر سر و روی هم بوسه میزنند و اين صحنه ها، در ذهن کبوتری او، به آهستگی، با تصا ويری از تابلوهای سردر زندان های شهرهای ديگر و صحنه هائی ازآزادی زندانيان آن زندان ها، مخلوط می شوند و وقتی از درون همه ی آن تصاوير عبور می کند، مبدل می شود به " عقابی دوسر" که بال می گستراند و پرواز کنان رو به سوی پلاکاتی پيش می رود که در آن دور دست ها، از جائی ميان زمين و آسمان آويخته شده است و چون به پلاکات می رسد و می بيند که روی آن نوشته شده است: " استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی"، از شدت شوق اشک در چشم هايش حلقه می زند. با بلند شدن فرياد:" نه شرقی، نه غربی" ، هيجان زده، چشم از پلاکات بر می گيرد و به اطرافش نگاه می کند و خودش را بر بلندای برج ميدان آزادی می بيند و جمعيتی عظيم که از همه جای شهر، به سوی ميدان در حرکت است. به وجد می آيد و از جای می جهد و پر می گشايد و بر فراز دريائی از آدم، رو به قله ی دماوند اوج می گيرد و چون بر قله می نشيند و چشم هايش را رو به ميدان آزادی تيز می کند، خودش را می بيند که برجايگاهی در قسمت جنوبی ميدان، پشت ميکرفون ايستاده است و دارد رو به جمعيت، چنين می گويد: ( .... و اگر به خاطر داشته باشيد، وقتی که به عنوان نامزد رياست جمهوری، در يک مصاحبه ی مطبوعاتی شرکت کرده بودم و از اولويت هائی که انجام آن را در دستور کار دولتم قرار داده بودم، سخن گفتم، از طرف يکی از خبرنگاران، متهم به اين شدم که:" از قرار معلوم، دردوران رياست جمهوری من، نه تنها - آزادی انديشه و بيان - در اولويت دولت قرار نخواهند گرفت، بلکه رسيدگی و پرداختن به وضعيت زندانيان سياسی هم، محلی از اعراب نخواهد داشت!". و من پاسخ دادم که:" به قول مشهور، چون که صد آيد، نود هم پيش ما است! يعنی، مگر می شود به مطالبات انقلاب ، بدون - آزادی انديشه و بيان- جامه ی عمل پوشاند؟! خير. بلکه بالعکس، در جامعه ی انقلابی ای که به مطالبات انقلابش، بر اساس آزادی انديشه و بيان، پاسخ "آری" داده شده باشد، ديگر نه تنها "زندانی سياسی" معنائی نخواهد داشت، بلکه در چنان جامعه ای، اصولا "زندان"ی وجود نخواهد داشت که بخواهيم در آن جامعه رسيدگی به وضعيت زندانيان سياسی و غير سياسی آن را در اولويت قرار بدهيم يا ندهيم!". به هر حال، در آن روز، شما هموطنان عزيز، پيام مرا به گوش هوش شنيديد و به من رأی داديد و امروز، به عنوان رئيس جمهور منتخب شما مردم، افتخار می کنم که در طول سال های رياست جمهوری ام، با ياری خداوند و همياری و همکاری خود شما مردم شريف وطنم، نه تنها توانسته ايم به مطالبات انقلاب، جامه ی عمل بپوشانيم، بلکه افتخار آن را داشته ايم که نام ايران را، در تاريخ جهان، به عنوان اولين کشوری که نه تنها فاقد زندان سياسی بلکه اصولا، فاقد هر نوع زندان است، به ثبت برسانيم و....). مردم مجتمع در ميدان شروع به دست زدن و تکبير گفتن می کنند و در همان لحظه، صدای زنگ تلفن منزل رئيس جمهوراز اتاق ديگر به گوش می رسد، اما رئيس جمهور بی توجه به صدای زنگ تلفن، همچنان محو تماشای فيلم انقلاب و ابراز احساسات مردم است تا آنکه پس از لحظه ای، همسر رئيس جمهور وارد اتاق می شود و رو به او می کند و می گويد: ( تلفن، از زندان بود! گفتند که فورا آماده بشويد که تا چند دقيقه ی ديگر می آيند دنبالتان!). رئيس جمهور همچنانکه به صفحه ی تلويزيون خيره شده است، می گويد: ( ببينيد اين مردم، برای من چه ابراز احساساتی می کنند!). همسر رئيس جمهور در حالی که از اتاق خارج می شود، با عصبانيت فروخورده ای می گويد: ( نه به آن ابراز احساسات کردن تشويق آميزشان و نه به اين زندان انداختن توهين آميزشان! مگر چه خلاف غير قابل بخششی کرده ايد که دارند می آيند دنبالتان! آنهم در اين وقت شب! يعنی نمی توانستند صبر کنند تا فردا؟!). رئيس جمهورهمچنانکه به تلويزيون خيره شده است، با صدای بلندی که همسرش بشنود، می گويد:( انقلاب بود يا ضد انقلاب؟). همسر رئيس جمهور که حالا، با ساکی در دست وارد اتاق شده است، می گويد:( نشنيدم. چه گفتيد؟). رئيس جمهور، همچنانکه به صفحه ی تلويزيون خيره شده است، می گويد: ( گفتم آن کسی که تلفن زد و گفت که دارد می آيد مرا ببرد به زندان، چه کسی بود؟! انقلاب بود يا ضد انقلاب؟!). همسر رئيس جمهور می نشيند روی مبل. ساک را می گذارد در کنارش. درش را باز می کند و دستش را تا مچ فرو می کند درون ساک و می گويد: ( نمی دانم. روی صدايش، زياد دقت نکردم. ولی منطقا بايد خود انقلاب باشد!). رئيس جمهور: ( چرا منطقا بايد خود انقلاب باشد؟!). همسر رئيس جمهور پس از آنکه دستش را از درون ساک بيرون می آورد و به دنبال آن، هزاران پرنده ی رنگين از درون ساک به بيرون می جهند و همچنانکه با همديگر سرود" آزادی! آی آزادی!" را می خوانند، در فضای اتاق به پرواز در می آيند، رو به رئيس جمهور می کند و می گويد: ( چون، در جامعه ای که آزادی انديشه و بيان، در آن نهادينه شده باشد، ديگه ضد انقلابی نمی تواند وجود داشته باشد تا بخواهد زندانی بسازد و بيايد و شما را ببرد و در زندان خودش، زندانی کند!). رئيس جمهور، با شنيدن صدای سرود " آزادی! آی آزادی!" پرندگان، چشم از صفحه ی تلويزيون بر می گيرد و همچنانکه با شوق پرواز آنها را در فضای اتاق از نظر می گذراند، می گويد: ( آه آزادی! آی آزادی! دارند سرود آزادی را می خوانند. يادتان می آيد؟! چقدر زيبا! اين ها، کجا بودند تا حالا؟!). همسر رئيس جمهور می گويد: ( توی ساک شما!). رئيس جمهور، همچنانکه به پرواز پرندگان خيره شده است و به همراه آنها، آواز " آزادی! آی آزادی" را با خودش زمزمه می کند، میگويد: ( خوب شد که درشان آورديد. لعنت بر اين ضد انقلاب! اين ها، همان هائی هستند که از دست ضد انقلاب نجاتشان داده بوديم و از ترس آنکه مبادا دوباره بدزدنشان ، گذاشته بودمشان توی ساک که انشأالله بعد از تثبيت شدن استقلال و امن و امان شدن اوضاع، آزادشان کنم! خيلی نبودند آن روزها. ولی زاد و ولد کردند و تعدادشان هم زياد شده است ماشاألله!). ناگهان، همراه با صدای انفجاری مهيب، ساختمان به لرزه در می آيد. صفحه ی تلويزيون فرو می ريزد و خرده شيشه های آن در اطراف پراکنده می شوند. اتاق شروع به کوچک شدن می کند. پرده ها و پنجره ها و تابلوهای روی ديوار و اشياء درون اتاق ناپديد می شوند و اتاق تبديل می شود به سلولی از يک زندان که رئيس جمهور در گوشه ای و همسرش در گوشه ای ديگر، زانو در بغل نشسته اند و پرندگان، وحشت زده برای يافتن راه خروج، خودشان را به در و ديوار می کوبانند و چون موفق به پيدا کردن راه خروجی نمی شوند، به شکل دوک هائی شعله ور شده در می آيند و خود را به سوی صفحه ی تلويزيون که حالا به شکل پنجره ای – محصور شده با ميله های آهنی- در آمده است پرتاب می کنند و از لای ميله ها، خارج می شوند. رئيس جمهور همچنانکه به ديوار رو به رويش خيره شده است، می گويد: ( لعنت بر اين ضد انقلاب که حواس انقلاب را از توجه به آزادی بازداشت!). همسر رئيس جمهور، در همان حال که کنار پنجره ی تلويزيون ايستاده است و پرندگان باقی مانده را از درون ساک بيرون می آورد و از لای ميله های جلوی پنجره به بيرون می فرستد، می گويد: ( منظورتان به ضد انقلابی های خودی است يا غير خودی؟!). رئيس جمهور می گويد: ( منظورم از ضد انقلاب به آنهائی نيست که از همان آغاز، طرفدار انقلاب بوده اند و پشت سر انقلاب و مطالبات انقلاب، ايستاده اند و بعدها به دليل عملکرد غلط مسئولان کشور، کم کم مخالف انقلاب شده اند. نه، منظورم به آنها نيست. منظور من، به آن دودرصد ضد انقلابی هائی است که ازهمان آغاز پای گرفتن انقلاب، به دليل به خطر افتادن منافع خودشان و يا وابستگانشان، دشمن خونی انقلاب بودند و بعد ها هم ستون پنجم ضد انقلاب خارجی شدند و غائله های شمال و جنوب و شرق و غرب کشور را راه انداختند و در تهران هم، دفتر حزب جمهوری اسلامی و نخست وزيری را منفجر کردند و در جنگ تحميلی به استقبال صدام رفتند و کودتای نوژه را....). همسر رئيس جمهور می گويد: ( شما، من و خودتان را از کدام دسته از ضد انقلابی ها می دانيد؟). رئيس جمهور با عصبانيت می گويد: ( من و شما ضد انقلاب نيستم خانم! اين را خودتان خوب می دانيد!). همسر رئيس جمهور می گويد: ( اگر ما ضد انقلاب نيستيم، پس به چه دليل، انقلاب ما را به زندان انداخته است؟!). رئيس جمهور می گويد: ( نمی دانم. من خودم هم هرچه فکر می کنم، نمی فهمم که اشکال کار در کجا بوده است؟! در خودم؟! در شما؟! در اطرافيانمان؟! در مردم؟! در نوع قول هائی که به مردم داده بودم؟!). همسر رئيس جمهور می گويد: ( اگر به جای آن قول ها، قول های ديگری داده بوديد، فکر می کنيد که بازهم به همان ميزان رأی می آورديد؟!). رئيس جمهور می گويد: ( نمی دانم! فقط فکر می کنم که نکند قول هائی که داده بودم، خدای نخواسته، عوض آنکه مبتنی بر مطالبات انقلاب باشد، مبتنی بر مطالبات شخصی خودم و يا مطالبات اطرافيانم و يا مطالبات ضد انقلاب داخلی و يا مطالبات ضد انقلاب خارجی بوده است؟! ببينم! آيا در سخنرانی های انتخاباتی ام، مردم در تأييد سخنانم، تکبير می گفتند يا دست می زدند و يا هورا می کشيدند؟!). همسر رئيس جمهور می گويد: ( در مورد هورا نکشيدن مردم، مطمئن هستم، اما ميان اينکه مردم در تأييد سخنانتان، تکبير می گفتند يا دست می زدند، مطمئن نيستم! ولی وقتی به حافظه ی چشم ها و گوش هايم مراجعه می کنم، مخلوطی از همهمه و تکبير و دست زدن ها را به خاطر می آورم، اما نمی دانم که کدام يک از آنها بر ديگری می چربيد!). رئيس جمهور می گويد: ( شايد هم هيچکدام از اين چيزها نباشد، بلکه به هر حال، ما از بچه های انقلاب به جساب می آئيم و به قول معروف، هر انقلابی، بالاخره بچه های خودش را می خورد!). همسر رئيس جمهور که اکنون همه ی پرندگان زندانی درون ساک را به بيرون از پنجره فرستاده است، ساک خالی را می تکاند و در حالی که می رود و کنار رئيس جمهور می نشيند، می گويد: ( انقلاب، فرزندان خودش را نمی خورد، اما پای طلب هائی که از به وجود آورندگان خودش دارد، می ايستد! و تا به حال هم، خودتان باچشم خودتان ديده ايد که هر فرد يا گروهی که در برابر رسيدن انقلاب به مطالبات خودش ايستاده است، انقلاب انتقام خودش را از او گرفته است و با قهر انقلابی، او را به ذباله دان تاريخ پرتاب کرده است!). رئيس جمهور می گويد: ( ولی من که نه تنها در برابرمطالبات انقلاب نايستاده ام، بلکه همه زندگی ام را برای رساندن انقلاب به اولين و عمده ترين مطالبه اش که "استقلال مملکت" باشد در طبق اخلاص گذاشته ام و....). همسر رئيس جمهور می گويد: ( بلی. درست است. اولين مطالبه ی انقلاب، استقلال بوده است که می شود گفت تا حدودی به آن رسيده است. ولی دومين مطالبه ی انقلاب، آزادی است که می شود گفت هنوز هم که هنوز است، نه تنها به آن دست نيافته است، بلکه در موارد زيادی هم زير پا گذاشته شده است! بخصوص اصلی ترين نوع آزادی که "آزادی انديشه و بيان" باشد و....). رئيس جمهور می گويد: ( چون، در ليست مطالبات انقلاب، آزادی بعد از استقلال آمده است. ومعنای آن، اين است که هر دولتی که بعد از انقلاب بر سر کار می آيد، با يد استقلال مملکت را در اولويت کارش قرار بدهد!). همسر رئيس جمهور می گويد: ( استقلال و آزادی، دو روی يک سکه هستند). رئيس جمهور می گويد: ( بلی. استقلال و آزادی، دو روی يک سکه هستند، اما کدام سکه؟! سکه ی انقلاب يا سکه ی ضد انقلاب داخلی و خارجی و اقمار آن؟!). همسر رئيس جمهور می گويد: ( سکه ی "آزادی". بخصوص آزادی انديشه و بيان! رابطه ی "ضد انقلاب" و " آزادی انديشه و بيان"، مثل رابطه ی "جن" و "بسم الله " است! و اين يعنی که اگر شما، همزمان با تلاش برای استقلال کشور، به دفاع از آزادی انديشه و بيان مردم هم می پرداختيد، نه تنها زودتر از اين، به اهداف استقلال طلبانه ی انقلاب دست پيدا می کرديد، بلکه توانسته بوديد که جامعه را هم از وجود متعفن ضد انقلاب پاک کنيد! انقلاب، طرفدار آزادی است. ضد انقلاب، طرفدار ديکتاتوری است! انقلاب، طرفدار نور است. ضد انقلاب، طرفدار تاريکی است! ضد انقلاب، طرفدار جهل است. انقلاب، طرفدار دانائی است! انقلاب، طرفدار سلامتی است. ضد انقلاب، طرفدار بيماری است! ضد انقلابيون، ويروس هائی هستند که ...). در اين لحظه، در سلول به شدت باز می شود و ضد انقلاب و همسرش، با سر به درون می افتند و در بسته می شود. با به درون افتادن آنها، رئيس جمهور و همسرش، از بوی گندی که از آن دونفر متصاعد می شود ، دچار استفراغ می شوند در حالی که بينی و دهانشان را با دست هايشان می پوشانند، خود را از آنها پس می کشند و به گوشه ای پناه می برند، رئيس جمهور، پچپچه وار به همسرش می گويد: ( ضد انقلاب هستند!). همسر رئيس جمهور پچپچه وار پاسخ می دهد: ( از بويشان پيداست!). ضد انقلاب و همسرش، در حالی که همچنان در دست راستشان، درفش خون آلودی و در دست چپشان کتابی سياه که پشت جلدش با خط سرخ نوشته شده است- مرگ بر انقلاب!- در دست دارند، از روی زمين بلند می شوند و تا چشمشان به رئيس جمهور و همسرش می افتد، همصدا با همديگر قهقهه ی وحشتناکی– به سبک فيلم فارسی- سر می دهند و در همان حال که از دهانشان، مدفوع و از بينی شان، ادرار و از چشمانشان، چرک و خون، فواره می زند، عربده کشان می گويند: ( به !به! به! ستايشگران "ديروزی" انقلاب و پادوهای ريزو درشت "امروزی" ضد انقلاب، به کلوپ شيطانی ما، خوش آمديد!). ضد انقلاب و همسرش، با همان درفش خون آلود و کتاب سياه و فواره های ادرار و مدفوع و چرک و خونی که از آنها بيرون می زند، همچنانکه به سبک فيلم فارسی، قهقهه زنان به سوی رئيس جمهور و همسرش پيش می روند، چاق و چاق تر می شوند تا به حدی که همه ی فضای سلول را پر می کنند و در اين لحظه، رئيس جمهور که از تنگی جا و بوی تعفن ضد انقلابی ها، نفسش گرفته است، فرياد زنان، در حالی به خود می لرزد و بدنش خيس عرق شده است، از خواب می پرد. همسر رئيس جمهور به خاطر فرياد رئيس جمهور بيدار می شود. چراغ کوچک کنار تخت را روشن می کند و رو به رئيس جمهور می گويد: ( چه شده است؟! خواب بدی می ديديد؟!). رئيس جمهور که حالا روی تخت نشسته است و سرش را ميان دست هايش گرفته است، می گويد: ( کابوس می ديدم!). ( چه کابوسی؟). ( کابوس رياست جمهوری!). همسر رئيس جمهور می خندد و می گويد: ( کسی که با کانديدا شدنش برای رياست جمهوری، کابوس ببيند، خدا می داند که پس از رئيس جمهور شدنش....). کانديدای رياست جمهوری، همچنانکه سرش را ميان دست هايش گرفته است می گويد: ( اين ضد انقلاب لعنتی، توی خواب هم دست از سر من بر نمی دارد!). همسر کانديدای رياست جمهوری می گويد: ( من که بارها گفته ام و باز هم می گويم: علاج ضد انقلاب، آزادی انديشه و بيان است!). "عقاب دوسر" جيغ می کشد. همسر کانديدای رياست جمهور به ساعت روی ميز کنار تخت نگاه می کند و در حالی با عجله بلند می شود و از تخت بيرون می آيد، رو می کند به همسرش و می گويد: ( پاشويد! پاشويد! اگر ازخواب نپريده بوديد، نماز صبحمان قضا شده بود! عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد! آمدن ضد انقلاب به خوابتان، هم ما را از ارتکاب به يک "منکر" که قضا شدن نماز صبحمان باشد نهی کرد و هم شما را به يک "معروف " که در اولويت قرار دادن "آزادی انديشه و بيان" در برنامه دولتان باشد، امر کرد!). "عقاب دوسر" جيغ می کشد. کانديدای رياست جمهوری، پس از نگاهی به نور "گرگ و ميش"ی پشت پنجره، "الله اکبر" گويان، از جای می جهد و از تخت بيرون می آيد. |
Thursday, September 1, 2016
ضد انقلابی ها، "شيطان زده گانند" و آزادی انديشه و بيان، "بسم الل
موريانه و طوطی در آينه
در عيد باستانی نوروز- همچنانکه همه می دانيم- بزرگان هر فاميل، به ترتيب بزرگی شان، روزی را به خود اختصاص می دهند تا کوچکان فاميل به ترتيب کوچکی شان، در آن روز برای عرض تبريک و اظهار ارادت به خدمت آنها شرفياب شوند. در اين راستا، من هم مستثنی نبودم و بزرگان فاميل، به ترتيب بزرگی شان، عبارت بودند از:
حاج آقا روحانی پيشنماز.
تيمسار موثق.
خانم جان.
حاج آقا بخشی.
در آن سالها، حاج آقا روحانی پيشنماز، آخرين شب سال کهنه و اولين روز سال نو را، به نيابت از طرف فاميل با خودش خلوت می کرد تا در آن خلوت به خدمت خداوند مشرف شود و هم سال نو را تبريک بگويد و هم برای آنچه از خداوند در سال قبل دريافت کرده بوديم و آنچه قراربود در سال نو، دريافت کنيم، تشکر کند.
تيمسارموثق هم آخرين شب سال کهنه را در اتاق مخصوص به خودش خلوت می کرد تا به نيابت از طرف فاميل برای شرفيابی به خدمت شاه- که در اولين روز سال نو انجام می شد-، با مرتب کردن لباس شرفيابی و تميز کردن مدالها و آماده کردن کلماتی- در پاسخ به سؤالات احتمالی شاهنشاه به هنگام تعظيم و دست بوسی ايشان- آماده شود.
خانم جان هم، به نيابت از طرف فاميل، اگر نگويم دو سه ماه ، بلکه می توانم بگويم ، حد اقل يکماه مانده به سال نو، با مام ميهن خلوت می کرد تا از کم و کسری های برگزاری سال نو گذشته با خبر شود و ضمن جبران آن ها درسال نو آينده، اگر دستورات جديدی هم از طرف مام ميهن درتحکيم قدرت زنان در خانواده، محله و محل کارشان، صادر شد، آن را به زنان فاميل اعلام دارد.
حاج آقا بخشی هم، به نيابت از طرف فاميل، نياز به خلوت کردن با بازار را نداشت و به قول خودش- همه چيز را فوت آب بود!- و در طول سال، فاميل را پيش از وقوع حوادث ناگوار اقتصادی، از خريد و فروش خانه، طلا و سهام تعاونی بازاربا خبر کرده بود، اما بازهم، در يکی دوماه مانده به عيد نوروز، سنگ تمام می گذاشت و با ليستی که از آدرس های آشنايانش در اختيار اعضای فاميل قرار می داد، قيمت وسايل زندگی، پوشش و خورد وخوراک و آجيل و شيرينی را با پرداختن نصف قيمت های رايج در بازار، بيمه می کرد.
و البته، بعد از بزرگان نام برده ی بالا، نيمچه بزرگانی هم بودند که در سلسله مراتب پائين تری از بزرگان قرار می گرفتند، اما از آنجائی که در آن سلسله مراتب داده شده به دليل خود بزرگ بينی يا خود کوچک بينی هاشان، آرام نمی گرفتند و در ديد و بازديدهای عيد هم منشأ اغلب گله گذاری ها و بحث و جدل و دعوا و قهرکردن های چند ماهه وچند ساله می شدند، در اينجا از نامبردن آنها و جايگاه و نقششان در مراسم آئينی فاميل خود داری می شود.
اما، آنچه در بالا آمد، مربوط به پيش ازانقلاب بود و همچنانکه طبيعت هر انقلابی – ويران کردن است با وعده ی ساختن های رؤيائی- ، انقلاب ايران هم، اگرچه نه به اندازه ی انقلاب های ديگری که پيش از خودش در جهان اتفاق افتاده بود- اما به هر حال آنقدر کشته بود و کشته داده بود و ويرانی به بار آورده بود که "تبريک عيد نوروز"قبل از خودش را به " تبريکت وتسليت" های بعد از خودش مبدل کند. تبريک برای برندگان و تسليت برای بازندگان. و فاميل ما هم پس از پيروزی انقلاب، مثل همه فاميل های ايرانی ديگر، از چنان برنده شدن ها و بازنده شدن های باد آورده ای، مصون نمانده بود.
به طورمثال، دو تا از آن نوع بردن های باد آورده ی فاميل ما را می توان مسئوليت های انقلابی مسجد و بازار نام برد که پس از پيروزی انقلاب بر شانه های دوتا از بزرگان فاميل، يعنی حاج آقا روحانی و حاج آقا بخشی قرار گرفته بود و به دليل آن مسئوليت ها و مشغوليت های باد آورده به چنان ارتفاعی از پست و مقام های دولتی و شبه دولتی پرتاب شده بودند که نه تنها اعضای فاميل بلکه حتی اعضای خانواده ی خود آنها هم تا روزها و هفته ها، امکان ديدار و ملاقات با آنها را پيدا نکرده بودند.
و بازهم به طور مثال، دو تا از آن نوع باختن های باد آورده فاميل را می توان ناپديد شدن ناگهانی تيمسار موثق و به فراموشی دچارشدن گهگاهی خانم جان و خنده ها و گريه های عصبی و کشف حجاب های ناگهانی اش در کوچه و بازار دانست.
ميان اعضای فاميل، علاوه بر نامبردگان بالا، بازندگان و برندگان و تبريک و تسليت سازان انقلابی و ضد انقلابی ريز و درشت ديگری هم بودند و به همان دليل، اولين روزهای سال نوی پس از انقلاب و روزها و هفته ها و ماه های پس از آن را در گيج واگيجی "سبز و سفيد و سرخ و سياه و آبی و نارنجی "پوشيدن ها، بحث و جدل و توهين و انگ چسباندن ها، عصبانيت و دعواهای لفظی و گهگاهی هم فيزيکی پشت سر گذرانده بوديم و رسيده بوديم به دومين عيد نوروز پس از انقلاب و طبق معمول، وقتی اعضای فاميل با همديگر در روز موعود، برای تبريک سال نو به خدمت اولين بزرگ فاميل- حاج آقا روحانی- مشرف شديم و مثل هميشه از هديه ای که پس از خلوت کردن با خدا برايمان آورده اند سراغ گرفتيم، ايشان با چشمانی به اشک نشسته و لبخندی برلب، به نشانه ی همان برد و باخت و تبريک و تسليت رايج، فرمودند : " کدام خلوت؟! کدام خدا؟! ".
همه ی حاضرين در اتاق پس از شنيدن حرف های حاج آقا روحانی، مثل برق گرفته ها در خود لرزيديم و زيرسنگينی سکوتی که بر اتاق مستولی شده بود، در حال رد و بدل کردن نگاه های توأم با تعجب بوديم که يکی از اعضای فاميل با لرزشی محسوس در دست ها و عضلات صورت و صدايش، سکوت را جر داد و گفت: " استغفرالله! استغفرالله! خدای نخواسته، اتفاقی افتاده است حاجی آقا؟! استغفرالله! صادر شدن کفر از زبان شخص روحانی ای مثل شما؟! لا اله الاالله!!".
حاجی آقا روحانی گفتند: " کفر نگفتم. واقعيت را گفتم. روحانی در طول سال گذشته آنقدر مشغول دنيا و معامله با شياطين ريز و درشت بوده است که وقت و خلوتی برای انجام واجبات دينش نداشته است تا چه برسد به مستحبات و خلوت و راز و نياز شبانه اش با خدا!". و ديگر چيزی نگفتند تا به وقت خداحافظی که يکايک ما را درآغوش گرفتند و بعد از گفتن اين جمله که: " اگر می خواهيد خدايتان را نجات دهيد، از دخالت در سياست و مرده باد و زنده باد گفتن ها پرهيز کنيد"، ما بهت زدگان را تا خارج از منزلشان بدرقه کردند و بعد هم رفتند! و به گونه ای رفتند که بعد از بيست هشت و سال که از آن تاريخ دارد می گذرد، هنوز هم در قرنيه ی چشم های به اشک نشسته ی من دارند می روند! به کجا؟! نمی دانم!
در بازگشتن از منزل حاج آقا روحانی بود که در گفتگوی ميان جوانان و طرح پرسش و پاسح هائی از اين دست که:
" قضيه چی بود؟! حاج آقا روحانی چه می خواست بگه که نگفت؟!" يا " راستی، چرا امروز،حاج آقا بخشی و خانم جان به ديدن حاج آقا روحانی نيامده بودند؟!" يا " شنيدم که دعواشون سر تيمسار موثق بوده! مثل اينکه توی يه جائی صحبت از تيمسار شده، حاج بخشی گفته که اگه دستش به اون برسه خودش حکم اعدامشو صادر می کنه. حاج آقا روحانی گفته: مواظب باش حاجی! داری پاتو از گليم خودت بيرون ميذاری! اولا ، آن کسی که بايد حکم اعدام کسی رو صادر کنه، اولا حاکم شرعه! ثانيا، قانو و دولته! ثالثا، به اون جرمی که موثق بايد اعدام بشه، تو خودت داری پيشاپيش حکم اعدام خودت را صادر می کنی!" و... اما، روز بعد آن روز، يک روز تاريخی بود- اولش نبود، بعدش شد!- روزی بود که به همراه هاشم برادرم و همسرش و تعداد ديگری از اعضای فاميل- ازجمله حاج آقا بخشی که به همراه محافظينش آمده بود- برای عرض تبريک و اظهار ارادت به حضور خانم جان مشرف شديم. خانم جان در عين حال که يکی از چهار بزرگ فاميل به حساب می آمد، يکی از پيرترين و به عقيده ی من يکی از مهربان ترين آنها هم بود. مردهای فاميل از او حساب می بردند و زن های فاميل دوستش می داشتند. من – از همان کودکی- هر وقت او را می ديديم، انگار که داشت از آن دور دورها، با چهره ای در غبار و پيچيده شده در مهی غليظ به سويم می آمد. آنچه در باره ی او می دانستم، اين بود که اهل عشق آباد بوده است – کدام عشق آبادش را ديگر نمی دانستم!- درجوانی، معلم بوده است و شوهرش، ارتشی. پس از مرگ شوهر، پای بزرگ کردن بچه هايش ايستاده است و ديگر ازدواج نکرده است.
آن سال، خانم جان، به علت دچار شدن به فراموشی وبيماری های ناشی از پيری، در منزل پسر بزرگش زندگی می کرد و اتفاقا، نوه اش – علی آقا- را که يک ماه و نيم پيش از آن روز، به دليل رفتار ضد انقلابی، به زندان کميته برده بودند وبا همه ی تلاش حاج آقا روحانی و حاج آقا بخشی، هيچ کس از او خبری نداشت، تازه آزادش کرده بودند.
علی آقا ،جوانی بود مسلمان و طرفدار انقلاب و معتقد به جمهوری اسلامی؛ به همين دليل هم، ميهمان ها، از جمله خود من، کنجکاو شده بوديم که بدانيم از علی آقای مسلمان و معتقد به انقلاب و جمهوری اسلامی، ممکن است چه نوع عمل ضد انقلابی سر زده باشد که مستحق چنان مجازاتی از طرف جمهوری اسلامی شده است!
علی آقا در پاسخ به سؤال ما، لبخند زد و گفت:" به خاطر موريانه ها!". و بعدش هم تعريف کرد که چند روز مانده به 22 بهمن همان سال، پس از ماه ها که اداره شان بدون " رئيس" بوده است، همه ی کارمندان را در سالن کنفرانس اداره جمع کرده بوده اند که رئيس تازه – که اولين رئيس بعد از انقلاب هم محسوب می شده است- بيايد و درطی سخنرانی ای، هم خودش را به کارمندان اداره، معرفی و هم در باره ی برنامه هائی که قراراست به مناسبت فرا رسيدن دومين سالروز انقلاب انجام شود صحبت کند.
رئيس می آيد و سخنرانی می کند و همه چيز هم به خوبی و خوشی پيش می رود تا آنکه جناب رئيس، در پايان سخنرانی اش، دفترچه ی قطوری را که با سه رنگ " سبز و سفيد و سرخ" آذين شده بوده است، از جيب بغلش بيرون می آورد و رو به افراد حاضر درسالن می گيرد و فرياد می زند که :
(... و همين نکته را به برادران و خواهران مبارز و انقلابی ام بگويم که اين دفترچه ای که در دست من است، در حقيقت سندی است که دغدغه های خاطر مرا که يک برادر کوچکی بيش نيستم، در تمام طول انتظار برای تولد انقلابمان، در خود ضبط کرده است و هفته ی ديگر که سالگرد اين انقلاب عزيز است، از هم اکنون، به استقبالش می رويم و همه با هم می گوئيم که ای انقلاب! ای انقلاب عزيز، تولدت مبارک! تولدت مبارک!).
به تبعيت از رئيس، همه با هم فرياد می زنند:" ای انقلاب عزيز، تولدت مبارک. تولدت مبارک!" که ناگهان، در ميان فرياد آنها، صدای کسی می آيد که جيغ کشان می گويد: " مرگ بر موريانه ها! مرگ بر موريانه ها!" و در همان لحظه هم، يکی از اعضای انجمن اسلامی اداره، رو به علی آقا می کند و فرياد می زند:" بشين سر جات آقا! شعار انحرافی نده! بشين!" و پس از آن، سالن را سکوتی سنگين فرا می گيرد و همه ی حاضران در سالن، به علی آقا خيره می شوند وعلی آقا هم به آنها که چرا به او خيره شده اند!
در پايان مراسم، رئيس به وقت خروج از سالن، همانطور که در ميان محافظينش دارد می رود به طرف در، با لبخندی برلب روبه علی آقا می کند و می گويد:" برادر! ما بسياريم!" و بعد از خروج رئيس هم، چند نفر از اعضای انجمن اسلامی اداره می آيند و علی آقا را دوره می کنند که منظور او از دادن آن شعار انحرافی چه بوده است؟!
علی آقا هرچه قسم می خورد که فرياد زننده ی آن شعار، او نبوده است، باور نمی کنند و کارش می کشد به کميته. در کميته، پس از يک ماه و نيم - سين و جيم- سرانجام، ناچاربه اعتراف می شود و می گويد که وقتی رئيس اداره، دفترچه ی سه رنگ را از جيبش بيرون آورده است و رو به آنها گرفته است و فرياد زده است:" انقلاب تولدت مبارک"، به ناگهان در نظر علی آقا، تبديل به يک موريانه ی گنده ای شده است و درهمان لحظه هم صدائی در سالن پيچيده است که فرياد می زده است و شعار می داده است که: " مرگ بر موريانه ها! مرگ بر موريانه ها!"، اما فرياد زننده ی آن شعار، او نبوده است و انجمن اسلامی اداره، اشتباها يا به دليل اغراض شخصی او را تحويل کميته داده اند و...
سخن علی آقا که به اينجا می رسد، بازجويش که ضمنا ، رئيس کميته هم بوده است ، برای لحظه ای سرش را پائين می اندازد و پس از چند دفعه گفتن: " سبحان الله! سبحان الله! سبحان الله!"، از چند نفر کميته چی ديگر که در آنجا حضور داشته اند می خواهد که اتاق را ترک کنند و بعد رو به علی آقا می کند و می گويد:" حالاکه اين نامحرم ها رفتند، خواهش می کنم با همان چشم دلی که در آن روز، به رئيس اداره ات نگاه کرده ای، به من هم نگاه کن و بگو که در نظر تو، شبيه به چی هستم؟". علی آقا هم به صورت رئيس کميته نگاه می کند و می بيند که شبيه طوطی است. از آنچه ديده است، خنده اش می گيرد و هرطورهست خودش را کنترل می کند و دارد فکر می کند که نکند رئيس کميته دارد به او يک دستی می زند و... که در همان لحظه، رئيس کميته ازجايش بر می خيزد و به کنار پنجره ای می رود که رو به خيابان پشت کميته باز می شود و می گويد: " حق با تو است برادر! حق با تو است! خدا را شکر که شبيه طوطی هستم و نه شبيه آن مار و عقرب ها و افعی و ميمون و سگ و کفتارها و گرگ و شغال و انواع و اقسام جانورهائی که الا ن توی آن خيابان در حال رفت و آمد هستند. بيا نگاهشان کن و ببين در اين دنيای فانی چه نقشه های رنگارنگی برای شکار همديگه می کشند. بيا، بيا نگاه کن!".
علی آقا ، ترسان و لرزان، می گويد: " ولی بنده عرض نکردم که شما شبيه طوطی هستيد!". رئيس کميته می گويد: " ناراحت نباش برادر! حرف بدی نزدی که هيچ، حتی حرف بسيار خوبی هم زدی. به قول حافظ: در پس آينه طوطی صفتم داشته اند- آنچه استاد ازل گفت، همان می گويم".
بعد هم ازعلی آقا به دليل سوء تفاهمی که پيش آمده بوده است معذرت خواهی می کند و او را با احترام تا دم در کميته بدرقه می کند و به هنگام خدا حافظی می گويد : " راستی، برادرا می گفتند که رئيستون وقتی می خواسته از سالن خارج بشه، رو بهت کرده و گفته که – برادر، ما بسياريم!- آره؟!".
علی آقا حرف او را تأييد می کند و رئيس کميته درحالی که دستش را برای خداحافظی به سوی علی آقا دراز می کند، می گويد: " وقتی برگشتی اداره ات، اگه يارو بازهم به دست و پات پيچيد، بهش بگو که شکايتشو به کميته کردی و گفتی که چی گفته و کميته گفته که اگه اونا بسيارند، ما هم بيشماريم!".
صحبت علی آقا که به اينجا رسيد، يکی از ميهمان ها- آقا ی جلالی- گفت: " علی آقا! نکنه روز عيدی، ما را گرفته باشی؟!".
علی آقا با تعجب به آقای جلالی نگاه کرد و گفت: " يعنی چی؟!".
آقای جلالی گفت: "منظورم اينه که نکنه در کميته، برادرا ، حسابی شستشوی مغزيت داده باشند!".
علی آقا گفت: "چرا شستشوی مغزی؟!".
اقای جلالی گفت: " آخه علی آقا! شما مثلا سن و سالی ازت گذشته. تحصيل کرده هستی. دانشگاه رفتی. آخه اون يکی موريانه شد و اين يکی طوطی شد، يعنی چه؟!".
خانم جان -که آن روز، تختش را از اتاق خودش به اتاق ميهمان ها انتقال داده بودند- و به گفته ی خودش، در آن بالا بالاها، مثل ملکه صبا به پشتی تکيه داده بود وميان هوش و بیهوشی و واقعيت و خيال در نوسان بود و گهگاهی با خودش و گهگاهی با ميهمان ها سخن می گفت، روکرد به آقای جلالی و گفت: " آقای جلالی! با علی آقای ما، روی مسائل اعتقادی، شوخی نکن! چون، يه دفعه ديدی که با همون چشم دلش، تبديل به سوسکت کرد!".
همه ی افراد حاضر در اتاق زدند زير خنده، اما آقای جلالی ،بی توجه به خنده ی جمع به حرفش ادامه داد و گفت: " اصلا قصد شوخی ندارم! خيلی هم دارم جدی حرف می زنم! آخه يک کميته چی، چرا بايد به خودش اجازه بدهد که به مردم توهين کنه؟!.
علی آقا ، تسبيحش را از جيب کتش بيرون آورد و از اين دست به آن دستش داد و گفت: " کدوم توهين؟!".
آقای جلالی گفت: " اين توهين نيست که يک کميته چی برود جلوی پنجره بايسته و به مردم بگه سگ و شغال و کفتار و عقرب و فلان و فلان؟!".
علی آقا می خواست جواب بدهد که حاج آقا بخشی- دخترحاجی آقا بخشی، از کشته شدگان ميدان ژاله بود- روکرد به آقای جلالی و گفت:" می بخشی آقای جلالی! شما يه طوری ميگی - کميته چی!- که فقط ضد انقلابی ها اونطوری ميگن! اونائی که با اسلام و انقلاب و جمهوری اسلامی پدر کشتگی دارند!".
آقای جلالی عينکش را که تقريبا تا نوک بينی اش پائين خزيده بود، به بالا خزاند و روکرد به حاج آقا بخشی و گفت: " منظورم به پسر شما نيست حاجی آقا. ای کاش همه ی کميته چی ها مثل پسر شما بودند!".
حاجی آقا بخشی گفت: " اولا، پسر من توی کميته نيست و توی سپاهه! ثانيا، هيچ فرقی ميون نيروهای انقلابی نيست. همه شون مسلمون هستند و طرفدارانقلاب وامام و جمهوری اسلامی و دشمن ضد انقلاب داخلی و خارجی!".
ميزبان ما- پدرعلی آقا و فرزند بزرک خانم جان- که از شروع گفتگو ميان آقای جلالی و حاجی آقا بخشی احساس کرده بود که دوباره دارد آتش زير خاکستر دعواهای فاميلی و خانوادگی پس از انقلاب شعله ور می شود، آمد وسط و پس از چشمک زدن به آقای جلالی، روکرد به حاج آقا بخشی و گفت: " حاجی آقا. خدا را شکر که ما، ضد انقلابی توی فاميل نداريم و تا آنجائی که بنده مطلع هستم، آقای جلالی هم مثل همه ی ما، طرفدار انقلاب و اسلام و امام و جمهوری اسلامی هستند!".
آقای جلالی با عصبانيت فروخورده ای پس نشست و حاج آقا بخشی، کمر راست کرد و سينه اش را به جلو داد و گفت: " پس حالا که توی فاميل، ضد انقلابی نداريم، همه با هم می گوئيم- مرگ بر سه مفسدين. کارتر و سادات و بگين!-".
همه ی افراد حاضر در اتاق، شعار حاج آقا بخشی را، با نوسان های کوتاه و بلند و ريز و درشت و نيمه و پری که از ته دل و ته حلق و نوک زبانمان بيرون می جهيد، تکرارکرديم، به غير از آقای جلالی که با عصبانيت از جايش برخاست و درحالی که از اتاق بيرون ميزد، رو کرد به حاج آقا بخشی و گفت: " ما هم به انقلاب معتقد هستيم، اما عقل هم داريم! ما، زنبورمولد انقلابيم آقای بخشی، نه طوطی مقلد!".
آقای جلالی از اتاق بيرون زد و حاج آقا بخشی، رو به بيرون اتاق فرياد زد و گفت: " طوطی مقلد هفت پشتته! بگذار اينو کسی بگه که خودش جاروکش حزب رستاخيز و طوطی شرق و غرب نبوده! هيزم کش جهنم!".
صدای آقای جلالی از بيرون آمد که داشت فرياد می زد و می گفت: - هيزم کش جهنم من هستم يا تو که انبارهات پراز اجناس احتکار شده است؟!-.
حاج آقا بخشی، سرش را پائين انداخت و در خودش غريد که:" حالا ديگه ما شديم طوطی مقلد و کارچاق کن های شاه و اشرف و چپ و راست، شده اند زنبورنمی دونم چی چی!".
صدای داد و فرياد آقای جلالی از حياط می آمد و پدرعلی آقا با عجله از جايش برخاست و رفت به طرف پنجره و پس از سرک کشيدن به حياط، با عجله از اتاق بيرون زد وعباس آقا پسر حاج آقا بخشی که از اول جر و بحث کردن پدرش با آقای جلالی، خيز برداشته بود که چيزی بگويد و نگفته بود، محتاطانه سرو گردنش را کشاند به طرف پدرش وگفت: " بابا، آقای جلالی نگفت زنبور چیچی! آقای جلالی گفت زنبور مولد، منظورش از زنبور مولد، زنبورعسله. يعنی زنبورکارگر! زنبور زحمت کش!".
حاج آقابخشی رفت توی صورت پسرش و غريد: " حالا هرچی! سگ زرد برادر شغال. والسلام!".
عباس آقا خودش را پس کشاند و برای لحظه ای، سکوتی سنگين بر فضای اتاق حاکم شد تا آنکه آقا جواد برادرعلی آقا که تازه داشت جوانسالی را پشت سر می گذاشت، روکرد به عباس آقا- پسر حاج آقا بخشی- و گفت: " به هر حال عباس جون، زنبور، زنبوره ديگه!".
عباس آقا که خلقش ازرفتار پدر زهری شده بود، با نيشخندی برلب روکرد به آقا جواد و گفت: " زنبور، زنبوره، يعنی چی؟! خب، آره! به قول معروف، آدم هم، آدمه. خب؟! اگه يکی به يه آدم زحمتکش زور بگه، خب، معلومه که اون آدم از خودش دفاع ميکنه و جلوش واميسته! درسته؟! خب، زنبورهم همينطوره ديگه! احساس خطر که بکنه وببينه که يکی داره حقشو بالا ميکشه، خب، نيش می زنه ديگه! درسته؟!".
آقاجوادگفت:" آره، درسته، ولی از قديم و نديم گفته اندکه نيش زنبور نه از ره کين است. اقتضای طبيعتش اين است!".
خانم جان که حالا، مثل "عقاب دوسر" بالای سرش، چهار زانو نشسته بود و چشم هايش نظاره گر افق های دور بود، با انرژی ای حاکمانه اما با صدائی که انگار از ته چاه می آمد گفت: " تا آنجائی که من پيرزن اطلاع دارم، اونی که توی قديم نديما، از ره کين نيش نمی زد، عقرب بود، نه زنبور!".
شليک خنده ی جمع، سکوت را شکاند و آقا جواد که تا بناگوشش سرخ شده بود، گفت: " نمی دونم کجای حرف من خنده داشت؟!".
عباس آقا هم گفت: " خنده داشت ديگه عباس جان! تازه، مگه زنبور و مار و پشه، از ره کين نيش می زنند که عقرب نميزنه؟!".
خانم جان رو به جمع کرد و گفت: " خب، راست ميگه بچه ام! حالا اون شاعر برای اينکه وزن و قافيه ی شعرش درست در بياد، گفته نيش عقرب نه از ره کين است و گرنه می گفت نيش مار...".
آقا جواد مثل کوه نورد جوانی که روی يکی از تپه های دامنه ی کوه ايستاده است و دارد رو به قله فرياد می زند، گفت: " خانم جان! من گفتم نيش زنبور! من که نگفتم نيش مار! تازه، اونم برای اين گفتم که صحبت زنبور به ميون اومده بود و گرنه می تونستم بگم نيش پشه که با وزن و قافيه شعرهم جور دربياد!".
چند نفر از حاضران، پخ پخ خنده ای کردند و صدای خانم جان از ته چاه آمد که می گفت: " راست ميگی مادرجان! حق با تو است. يکی طلبت!".
و باز چند پخ پخ خنده و صدای خانم جان که همچنان از ته چاه می آمد، ادامه داد و گفت: " اما اگر حقيقتش را بخواهی، هيچ حيوان و جونوری مثل انسان کينه ی ديگران رو به دل نمی گيره!".
عباس آقا، پسر حاج آقا بخشی، از روی تپه ی ديگری، رو به قله فرياد زد و گفت: " خانم جان! پس چرا ميگن کينه شتری؟! خب، اين، يعنی اينکه حيوون هم کينه ميکنه!".
صدای خانم جان از ته چاه آمد که می گفت" باشه مادرجان، يکی هم طلب تو!".
و باز،چند پخ پخ خنده و عباس آقا ادامه داد و گفت: " در ضمن، انسان هم يه طورهائی، حيوان به حساب مياد! چون، ثابت شده است که انسان از نسل ميمون است!".
صدای خانم جان که حالا خودش را به لبه ی چاه رسانده بود و داشت همچون بادبزنی، انگار داشت خاکستر اختلاف های سوخته را به اميد بر فروزاندن آتشی، به اطراف می پراکند، گفت: " عباس جان! اين يکی طلبتو باس از بابای عزيزت بگيری که فکر ميکنه انسان از نسل حضرت آدم ابوالبشرعليه السلامه!".
با بلند شدن پخپخ خنده ی جمع، چشم های خانم جان به نشانه ی ضعف بسته شدند و تکيه داد به پشتی اش و حاج آقا بخشی، پس از آنکه لحظه ای پسرش را با گوشه ی چشم، از زير نظر گذراند، گفت: " چه کسی همچين گهی خورده؟!".
عباس آقا سرخ شد و گفت: " معلممون می گفت".
حاج آقا بخشی گفت: " کدوم معلمتون؟ تو دانشگاه؟!".
عباس آقا گفت: " نه بابا! تو دبيرستان. قبل از انقلاب!".
حاج آقا بخشی گفت:" معلمتون گه خورده که گفته! اگر مردش هستند حالا بگن تا بذارمشون جلوی ديوار و والسلام! به ولای علی قسم که حتی همين تو که فرزند من هستی، اگر ببينم که روز و روزگاری از دين خارج شده ای، با همين دست های خودم می برمت کنار باغچه و سرتو گر تا گرد می برم!".
عباس آقا، از گوشه ی چشم نگاهی به پدرش انداخت و بخودش پيچيد که سخنی بگويد، اما نگفت و سرش را پائين انداخت و سکوتی سنگين و تلخ بر اتاق حاکم شد تا آنکه صدای خانم جان که اينبار با همان چشم های بسته، خودش را به لبه ی چاه رسانده بود، در حالتی ميان خواب و بيداری، نوه اش را مورد خطاب قرار داد و گفت: " مادرجان، علی! حالا، آقای جلالی که رفته، خداوکيلی به ما بگو که آن روز، آن رئيس حرامزاده ی ضد انقلاب فرصت طلبت که ريش گذاشته بود و بعدش هم در چشم تو، به شکل موريانه ای در آمده بود، چه رنگی بود؟!".
علی آقا گفت: " هفت خط! يارو از اون هفت خط های روزگاره!".
خانم جان گفت: " خطشو نميگم مادرجان! رنگشو ميگم! چه رنگی بود؟! سبز، سفيد، سرخ؟ چه رنگی بود؟!".
علی آقا گفت: " هفت رنگ!".
حاج آقا بخشی، پس از خنده ای عصبی گفت: " موريونه ی هفت رنگ؟! به حق چيزهای نشنيده. دوره آخرالزمون نزديک شده!".
علی آقا گفت: " حق دارين که باور نکنين حاجی آقا. چون شما، يارو رو نميشناسين!".
حاج آقا بخشی گفت: " مگه تو ميشناسيش؟!".
علی آقا گفت: " آره. مثل کف دستم! در قبل از انقلاب، توی همان اداره ی خودمان کار می کرد. وقتی که استخدام شد، من کارمند کارگزينی بودم. يکی از دوستان به من معرفيش کرد که چم و خم کا ر هارو بهش ياد بدم. بعدش، با خبرچينی و خوش رقصی هائی که برای اون دستگاه کرد، مرا کنار زد که هيچی، در عرض چند سال، شده بود رئيس کارگزينی که با شروع انقلاب، يکدفعه غيبش زد. البته، خودم يه دفعه توی تظاهرات از دور ديدمش. به نظر می رسيد که حال و احوال درست و حسابی ای نداره. بعد از انقلاب، چو افتاد که ديوانه شده و توی بيمارستان روانی بستريه که يهو، امسال نزديک سالگرد انقلاب، آقا پيداش شد؛ با ريش توپی و پيراهن يقه حسنی و تسبيح توی يه دستش و حکم رياست اداره هم تو دست ديگه اش! کسی که ريششو دوتيغه می زد و هر روز هم با يه کراوات جدديد رنگی و بوی اودکلنش که از يک فرسخ اونورتر آدمو گيج می کرد! حالا، بازهم براتون عجيبه که يارو رو شکل يه موريانه ديدم؟!".
حاجی آقا بخشی که با تمرکز به حرف های علی آقا گوش می کرد، گفت: " اين حرفارو، توی کميته به برادرا گفتی؟!".
علی آقا گفت: " نه! ".
حاج آقا بخشی گفت: " خب، اشتباهت همين بوده ديگه! اگه ميگفتی، يه ماه و نيم که تو اون هلفدونی نگهت نمی داشتن هيچی، يک تشويق نامه هم برات مينوشتن و می دادن دستت که برای روز مبادا به دردت بخوره!".
علی آقا گفت: " حاجی آقا! روز مبادای ما، روز قيامته! هر کسی هم يه ذاتی داره! تو ذات ما، خبرچينی و جاسوسی اين و اونو کردن نيست!".
حاج آقا بخشی گفت: " آره، اما فرق ميکنه. اينا ضد انقلابند و دستورامام اينه که باس ضد انقلابو لوش داد، حتی اگه از اعضای خونواده ی خودت باشه!".
صدای خانم جان، با همان چشم های بسته، آمد که می گفت: " آره، حاجی جان! لااله شو گفتی، اما الاالله شو نگفتی! چون همون امامت فرموده که ميزان، رفتارالان مردم است! و اگرنه، به قول معروف، گر حکم شود که مست گيرند، در شهر، هر آنکه هست گيرند! اگر قرار باشه، آنطوری که جنابعال ميگی، به حکم امام عمل کنيم و ضد انقلاب رو، لو بدهيم، بايد همين حالا، ازهمين جا شروع کنيم و دسته جمعی، همه با هم پاشيم و برويم و خودمان را به عنوان ضد انقلاب به کميته ی محل معرفی کنيم!".
حاج آقا بخشی، ابرو درهم کشيد و گفت: " جمع نبند حاج خانوم! ما ضد انقلاب نيستيم!".
خانم جان، بی آنکه چشم بگشايد پخ پخ خنديد و گفت: " آره خب! همانقدر که من حاج خانم هستم، تو هم انقلابی هستی! تازه ، من کی خودمان را با تو جمع بستم؟! کبوتر با کبوتر، باز، با باز. کند همجنس با همجنس پرواز!".
خانم جان، اين را گفت و اينبار درحالی که چشم هايش را باز می کرد و دوباره می رفت تا چهارزانو بنشيند، به جای پخ پخ خنده، غش غش خنديد و با چشمک زدن به من - والبته هنوزهم که هست پس گذشت سالها از آن روز، معنای آن چشمک را نفهمده ام- گفت:"آقای سيف ! شما چرا اينقدر خودتان را کنار کشانده ايد و ساکت نشسته ايد؟! حرفی، سخنی! مثلا شما هنرمند هستی مادر؟!".
درآن روز،از آغاز ورود به خانه خانم جان و ديدن "عقاب دوسر" بالای تختش که روی پارچه ای ابريشمی، سوزن دوزی شده بود و با چنگالهايش دو نفر را گرفته بود و داشت با خودش بالا می برد، و آن بشقلب چينی که رويش " الله، محمد، علی، فاطمه، حسن و حسين" نوشته شده بود و زير آن عقاب دوسر، قرار گرفته بود، و بعد هم صحبت های علی آقا و قضيه ی موريانه شدن رئيس اداره شان و عکس العمل حاج آقا بخشی و عکس العمل های ضد و نقيض ديگران، ميان طوفانی ازافکار متضاد گير کرده بودم، در جواب خانم جان با بی تمرکزی گفتم: " اگر درارتباط با صحبت های مطرح شده، موضوع با اهميتی به نظرم می آمد، حتما عرض می کردم".
صدای خانم جان، اينبار به همراه نگاه شماتت بارش به سوی من غريد و گفت: " جل الخالق! يعنی به نظر شما، رئيس يه اداره، يکدفعه جلوی چشم آدم تبديل به يه موريانه ی گنده بشه، چيز مهمی نيست؟!".
من که اصولا از وارد شدن به دعواهای سياسی، و بخصوص، دعواهای سياسی درون فاميلی و خانوادگی، هميشه پرهيز می کنم، در جستجوی جوابی مناسب بودم که هاشم برادرم، به کمکم آمد و گفت: " البته، بستگی به اين دارد که از چه زاويه ای به آن قضيه نگاه کنيم؛ از زاويه ی خرافات و جادو و جنبل؟! از زاويه ی دين که آنهم شامل زاويه ی مادون و مافوق آن هم می شود؟! از زاويه علم که آنهم شامل مادون و مافوق آن می شود؟! از زاويه ی هنر که آنهم شامل زاويه ی مادون و مافوق آن می شود؟! از زاويه ی سياسی، تجاری؟! تازه بستگی به بيننده ای هم دارد که از آن زوايا دارد به موضوع نگاه می کند! آن بيننده، علی آقا است که رئيسش تبديل به موريانه شده است؟ آن ببينده ، ما هستيم؟! تازه، خود علی آقا و ما، چگونه افرادی هستيم؟ مذهبی؟ لامذهب؟ سکولار؟ مسلمان؟ شيعه؟ از اقليت های مذهبی که در قانون اساسی به رسميت شناخته شده ايم يا از اقليت های مذهبی که به رسميت شناخته نشده ايم؟ از کسانی هستيم که از انقلاب متضرر شده ايم يا از کسانی هستيم که به پول و قدرت و پست و مقام رسيده ايم؟ و يا ممکن است که هيچ کدام از موارد نباشيم و کاری هم به آنها داشته باشيم و بخواهيم زندگی خودمان را بکنيم و مثل قبل از انقلاب از ترس يا از طمع، هم رنگ جماعت بشويم و يا...".
در همين لحظه، پدرعلی آقا که معلوم بود ازرفتن آقای جلالی ناراحت شده است، با ابروهای درهم کشيده شده وارد اتاق شد و روکرد به هاشم آقا و گفت: " هاشم جان می بخشی که حرفت را قطع می کنم! – بعد رو کرد به جمع - می بخشيد که صحبتم با جلالی يه خورده طولانی شد. گفتم خوب نيست اينطوری برود. اما هر کارش کردم برنگشت. رفت. حاج آقا روحانی هم تشريف آورده بودند، اما وقتی محافظين جلو در منزل را ديدند و از ما وقع مطلع شدند، ايشان هم با آقای جلالی تشريف بردند و گفتند سلام به همه برسانم و انشالله برای بازديد خانم جان ادر فرصت ديگری تشريف خواهند آورد".
حاج آقا بخشی، غريد و گفت:" کدوم ماوقع؟!کدوم محافظ؟! مگه غير از برادرائی که با من اومدند، کس ديگری هم اون پائين هست؟!".
پدر علی آقا گفت: " خير".
حاج آقابخشی گفت: " خب! مگه خودش تا همين يکماه پيش، با محافظ اين طرف و آنطرف نمی رفت؟! چطور يکدفعه محافظين دم در، شده اند لولو!".
پدر علی آقا گفت:" اگر منظورتان به حاج آقا روحانی است، ايشان منظور بدی نداشتند، فقط...".
حاج آقابخشی پوزخندی زد و گفت: " روحانی؟! به کمرش بزند آن روحانيت! همين روزها است که خلع لباسش کنند. به درک که نيامد. اگر او می آمد، من می رفتم! مرتيکه ی ضد انقلاب! من چشم ديدن ضد انقلابو توی همه ی ايران به اون گندگی ندارم، اونوقت، ميام با اين ضد انقلابا، توی يه اتاق مينشينم؟! هيهات من الذله! هيهات! به قول برادر لاجوردی: بين ما و ضد انقلاب يک دريا خون فاصله است!".
هاشم که از عصبانيت صدايش می لرزيد خودش را از مبل بالا کشيد و گفت:" مبارک است حاجی آقا!".
حاج آقا بخشی نامتمرکز گفت: " چی مبارک است؟!".
هاشم گفت: " خواندن صيغه برادری با رئيس زندان! آنهم با کسی مثل لاجوردی که همه ديديم در تلويزيون چطور از شيرين کاری های خودش در زندان با افتخار صحبت می کرد!".
حاج آقا بخشی با نيشخندی برلب گفت: " هاشم آقا، خيلی داری تند ميری ها! نکنه يکدفعه با اين سرعتت سر از اوين دربياری و شيرين کاری های حاجی رو از نزديک ببينی!".
هاشم گفت: " تهديد نکنيد حاجی آقا! آنچه انقلاب مردم را به دنبال انقلاب اسلامی کشاند، صحبت های اول شماها بود که همه اش از رأفت و مهربانی و صلح دوستی بود و عدالت و آزادی می گفتيد! شما هم اگربا همين نفرتی که راجع به مخالفين خودتان داريد پيش برويد، ممکن است از جائی سر دربيارين که ... بگذريم!".
حاج آقابخشی گفت: " نخير! نگذريد لطفا! من می خوام بفهمم که شما طرفدار کی هستی؟! انقلاب يا ضد انقلاب؟!".
هاشم گفت: " من طرفدارحق هستم حاجی آقا! طرفدار همان حقی که مردم به خاطرش انقلاب کردند!".
حاج آقابخشی گفت: " مردم به خاطر اسلام انقلاب کردند!".
هاشم گفت" : شعار انقلاب چی بود؟! ".
حاج آقابخشی گفت: " نه شرقی، نه غربی، بلکه جمهوری اسلامی!".
هاشم گفت: " نخير! شعار انقلاب، استقلال، آزادی...".
حاج آقا بخشی گفت:" خيلی خب! استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی! درسته؟!".
هاشم گفت: " آره، درسته! ولی درستيش بستگی به نتيجه ايه که می خواهيد از حرفتان بگيريد!".
حاج آقا بخشی گفت: " می خوام نتيجه بگيرم که پس اختلاف ما سر چيه که داری از ضد انقلاب دفاع می کنی شما؟!".
هاشم گفت: " من از ضد انقلاب دفاع نمی کنم! من از استقلال و آزادی ای که شعار انقلاب بوده دفاع می کنم!".
حاج آقابخشی گفت: " يعنی استقلال و آزادی، منهای جمهوری اسلامی؟!".
صدای خانم جان، در حالت ميان خواب و بيداری، اينبار از لب بام خانه آمد که فرياد می زد: " نخير! جمهوری اسلامی، منهای استقلال و آزادی!".
همه افراد در اتاق ، پخی زدند زير خنده ومن از فرصت استفاده کردم و برای آنکه گفتگوی ميان هاشم و حاج آقا بخشی به جاهای باريک تر نکشد، سرم را به هاشم نزديک کردم و پچپچه وار گفتم: " هاشم، تمومش کن ديگه!".
اما اسب چموش هاشم که تازه باد پخپخ خنده ی جمع در منخزينش پيچيده بود، هشدار مرا ناشنيده گرفت و داشت خودش را برای پرش بعدی آماده می کرد که خوشبختانه در همان لحظه، حاج آقا بخشی با رفتار و صدائی صلح جويانه – که هنوز هم پس از بيست و هشت سال، دليل چنان عقب نشينی ای را نفهميده ام، رو به هاشم کرد و گفت: " به هر حال، هاشم آقا جان، بنده با کسی صيغه ی برادری نخوانده ام! حاجی لاجوردی برادر دينی ما است که مثل همه ی برادرا دارد به وظيفه ی دينی خودش عمل می کند و خداوند هم بر اعمال درست و غلط همه ی ما ناظر است. در ضمن، اگر لطف و محبت همان برادر لاجوردی به من نبود، تا حالا متجاوز از ده نفر که چهار نفرشان را می شناسيد و از بچه های فاميل هستند از مرگ حتمی نجات پيدا نمی کردند! از جمله دوست مدرسه ای خود شما که با پا در ميانی حاج خانم والده تان ازاعدام به حبس ابد و بعد هم به پانزده سال زندان محکوم شد. شايد هم انشاالله وسيله اش جور شود که آزادش کنند!".
هاشم گفت: " بقيه چی؟!".
حاج آقا بخشی گفت: " کدام بقيه؟!".
هاشم گفت: " بقيه ی کسانی که پارتی ای مثل شما نداشتند و اعدام شدند و ندارند و اعدام خواهند شد! آخر به چه گناهی؟!".
حاج آقا بخشی در حالی که ازشدت خشم می لرزيد، فرياد زنان گفت: " به چه گناهی؟! ضد انقلابند! ضد اسلامند! خود فروخته اند! از خارج دستور ميگيرند! مثل ريگ برادرهای ما را به رگبار می بندند و به شهادت ميرسونند! مزدورند! شوخی ندارند! آنوقت، شما می گوئی به چه گناهی؟!".
هاشم می خواست چيزی بگويد که من زدم به دستش و پرسيدم – ساعت چند است؟- و او که منظور مرا گرفته بود، بی آنکه به ساعتش نگاه کند، گفت:- الان راه می افتيم و چرخيد به طرف حاج آقابخشی که چيزی بگويد، در همان لحظه، آقا جواد به طرفداری حاج آقا بخشی پريد وسط و گفت: " حاجی آقا راست می گويند! به قول برادر مخملباف : يک حزب اللهی مسلمان انقلابی، با ضد انقلاب، توی يک کلوز آپ که هيچی، بلکه توی يک لانگ شات هم نميتونه جا بگيره!".
عباس آقا پسر حاج آقابخشی، با پوزخندی برلب و تظاهر به اينکه متوجه ی منظور آقاجواد نشده است، رو به او کرد و گفت: " چی چی گفتی جواد؟! کوزه ی آب و لونگ حموم؟! يعنی چی؟!".
آقا جواد گفت: " من نگفتم کوزه ی آب و لونگ حمام! گفتم کلوز آپ و لانگ شات. اين ها اصطلاحات سينمائیه!".
عباس آقا گفت: " آها! گفتی کی اينا رو گفته؟! مهملباف؟!".
جوادآقا با عصبانيتی فروخورده گفت: " مخملباف! محسن مخملباف! داداش آقای سيف هم که در عالم هنر و سينما هستند، محسن مخملباف را خوب ميشناسند. اگر بعدا ايشونو ديدی ميتونی راجع به مخملباف ازشون سؤال کنی!".
حاج آقابخشی رو به من کرد و گفت: " آقای سيف، راستی، داداش کجا هستند؟ پيداشون نيست! هنوز هم تو کار سينما و اينطور چيزها هستند؟".
آمدم جواب حاج آقا بخشی را بدهم که هاشم پريد توی حرفم و روکرد به حاج آقا بخشی و گفت: " نخير. ايشان درعالم سينما نبودند حاجی آقا. ايشان، قبل از انقلاب در تلويزيون ملی ايران کار می کردند که پس از انقلاب همچون صدها بی گناه ديگر، مورد هجوم مستضعفين پا برهنه ای مثل همين مخملباف ها قرارگرفتند که آمده بودند با هدف مصادره ی هنر و فرهنگ مملکت، کفش های آنها را از پايشان بيرون بياورند!".
حاج آقا بخشی پوزخندی زد و گفت: " يعنی خدای نخواسته، با جمهوری اسلامی مسئله ای چيزی پيداکردند؟!".
هاشم گفت: " خير حاجی آقا! ايشان با جمهوری اسلامی مسئله ای نداشتند. مسئله ی ايشان با همان موريانه هائی بود که علی آقا داستانش را تعريف کردند. و گرنه، برادر ما، با احساس دلسوزی ذاتی که نسبت به پابرهنگان و مستضعفان داشت، نه تنها در همان قبل از انقلاب هم، از حقوق ماهانه اش، مقداری را به خريد کفش برای پابرهنگان اختصاص داده بود، بلکه در بعد از انقلاب هم، وقتی يکی از همين مخملباف ها در راهروی تلويزيون با حسرت به کفش های او خيره شده بود، فورا آنها را از پای خودش بيرون آورده بود و جلوی پای آن مخملباف پابرهنه ی مستضعف حزب اللهی جفت کرده بود و پس آنکه آن پابرهنه، کفش ها را پوشيده بود و برق خوشحالی از داشتن کفش درچشمانش درخشيده بود و به جای تشکر، سراغ صندلی و ميز او را گرفته بود، برادرم دلش به حال او سوخته بود و همانجا کليد در اتاقش را به او داده بود و پيش از آنکه آن پابرهنه ی مستضعف مدعی سينما و هنر و فرهنگ اسلامی، به فکر مصادره ی خدای او بيفتد، از اداره اش بيرون زده بود و بعد هم ترک وطن کرده بود و تارک دنيا شده بود و حالا هم از هندوستان سر در آورده است تا خالی روحش را از خدائی که يک روز به آن ايمان داشته است، در حلقه ی مرتاضان و جوکيان، پر سازد!".
با سکوت هاشم، صدای هق هق گريه و بعد هم غش غش خنده ی عصبی خانم جان از ته چاه آمد که حاج آقا بخشی را مخاطب قرارداد و گفت:" شنيدی حاجی؟! شنيدی که هاشم چه گفت؟!".
حاج آقا بخشی در ميان پخپخ خنده جمع، سرش را پائين انداخت وگفت: " شنيدم حاج خانم، شنيدم!".
خانم جان گفت:" خب؟! جوابت چيه به آقا هاشم؟!".
حاج آقا بخشی شروع کرد به منمن کردن که عباس آقا، پس از نگاهی که به اطراف افکند، رو به پدرش کرد و گفت: " هاشم آقا راست ميگن بابا! آدم هائی امثال اين مهملباف، يکی دوتا که نيستند! حالا اين يکی رفته برای مصادره ی هنر و فرهنگ، يک عده شون هم رفتن برای مصادره دانشگاه، ارتش، آموزش پرورش و فلان و فلان. خودتون هم تو بازار اونارو ميشناسين! کارشون هم اين شده که با پاپوش درست کردن برای يه مشت آدم بی گناه، با تظاهر به اسلام و انقلابيگری، تيشه به ريشه ی انقلاب بزنند! من که نمی فهمم اين جواد از چيه اين يار و مهملبافه داره طرفداری ميکنه!!".
آقا جواد با عصبانيتی آشکار گفت: " از انقلابی بودنش! ميدونی چرا ضد انقلاب به مخملباف ميگه مهملباف؟! برای اينکه اين برادر حزب الهی مخلص امام و انقلاب، در حوزه ی انديشه و هنر اسلامي با فيلمهائی که ميسازه، داره توی دهن هرچه هنر و فرهنگ غربی و شرقی و غير اسلاميه ميزنه! بنده هم افتخار همکاری با ايشونو دارم!".
عباس آقا پوزخندی زد و گفت: " همکاری با يک عشق فيلمی فالانژ و حزب اللهی فرصت طلب، واقعا جای افتخارهم داره!".
آقا جواد با عصبانيت خودش را به جلوکشاند که چيزی بگويد، اما حاج آقابخشی با ابروهای گره خورده، رو به پسرش کرد و گفت: " حزب اللهی فرصت طلب يعنی چی بچه؟! اين مزخرفات چيه که ميگی؟!".
عباس آقا گفت: " باباجان! منظورم به حزب اللهی های واقعی نيست! منظورم به دشمنان انقلابه که مثل همان رئيس علی آقا که به موريانه تبديل شده بود، ريش گذاشته اند و با تظاهر به اسلام و طرفداری از امام و انقلاب، دارند تيشه به ريشه ی انقلاب می زنند! اين يارو، از آن عشق فيلمی های قبل از انقلابه که...".
حاج آقابخشی گفت: " اول به من بگو ببينم عشق فيلمی، يعنی چی؟!".
عباس آقا گفت: " عشق فيلمی، به آنهائی می گويند که در قبل از انقلاب عاشق سينما رفتن بودند و هرچه پول در می آوردند ...".
آقاجواد به ميان حرف عباس آقا پريد و گفت: " خجالت بکش عباس! اين چه تهمتيه که به يک مسلمان حزب اللهی ميزنی! محسن مخملباف، در قبل از انقلاب نه تنها، سينما را حرام می دانسته و پايش را حتی يکبار هم توی سينما نگذاشته، بلکه از بچه های مسلمان عاشق و پيرو امام بوده و پيش از انقلاب بر عليه شاه مبارزه کرده. زندان رفته!".
عباس آقا گفت: " مبارزه کرده؟! آره! رفته با چاقو، از پشت به يک پاسبان بيچاره حمله کرده! توی قاموس شما، چاقو زدن به يک پاسبان بدبخت، مبارزه است؟!".
آقا جواد گفت: " نخير! پس مبارزه، همونه که رفقای کمونيست جنابعالی بروند توی جنگل و با تفنگ به چهارتا ژاندارم بدبخت حمله کنند و...".
عباس آقا در حالی که با عجله و خنده ای عصبی سعی در پوشاندن صدای آقا جواد داشت، داد زد و گفت: " هه هه هه! خنده داره. رفقای کمونيست من؟! من و کومونيست؟! همه ميدونند که اين انگها به من نمی چسبه!".
آقاجواد گفت: " نمی چسبه؟ پس، چرا رنگت پريد؟! ترسيدی که حاج آقات به جرم بی دينی ببرتت کنار باغچه و سرتو گرد تا گرد ببره؟!".
حاج آقا بخشی، روکرد به آقا جواد و گفت: " بس کن جواد! درسته که من يه وقتائی اوقات تلخی می کنم و سرش داد ميزنم، اما داد زدن های من به خاطر سستی او در امور دينی نيست. پسر من تا حالا نماز روزش قطع نشده تا چه برسه به اينکه خدای نخواسته بخواد با بی دين و ضد انقلاب نشست و برخاست داشته باشه! بسه ديگه!".
برای چندمين بار، سکوتی سنگين بر اتاق مستولی شد. آقا جواد، درحالی که با غيظ به عباس آقا نگاه می کرد و عباس آقا، پيروز مندانه، با پوزخندی بر لب، به طوری که کسی متوجه نشود- فقط من متوجه شدم!- برای او بيلاخ حواله می کرد، ساکت شد و خودش را به کناری کشاند و پدرش پس از نگاهی شماتت بار به او، رو به حاج آقا بخشی کرد و گفت: " در هر حال، از همه ی اين چيزها که بگذريم، حاجی جان، خوبيت نداشت که روزسال نو، جلالی بيچاره را آنطوری ناراحت کردی! آخه اونهم که مثل خودت پدر شهيد است! نيست؟!".
حاج آقا بخشی گفت:" حالا که پدر شهيده، آزاده که هرغلطی که می خواد بکنه؟! پدر شهيده، خب باشه! گيريم پسر تو بود فاضل، از فضل...".
خانم جان، صدايش از ته چاه آمد که می گفت: " غلط خوندی حاجی! غلط! درسته که تو هم مثل جلالی، پدر شهيد هستی، اما حق نداری شعر مردم را هر جور که دلت خواست بخونی! گيريم پسر تو بود فاضل، غلطه. باس بفرمائی: گيريم پدر تو بود فاضل، از فضل پدر تو را چه حاصل".
همه زدند زير خنده و حاج آقا بخشی صدايش را بالا برد و گفت: " حالا هرچی! اجر پسرشهيدش با خدا. من خوشرقصی خودشو، تو حزب رستاخيز کشيدم وسط که اينقدر دور ورنداره!".
عباس آقا رو کرد به پدرش کرد و گفت: " آخه بابا جان! اين که دليل نشد! چون، ميگن در زمان شاه، خيلی از سياسی های قديمی رفته بودند تو حزب رستاخيز!".
حاج آقا بخشی با دلخوری به پسرش خيره شد و گفت: " ميدونی برای چی رفته بودند؟!".
عباس آقا سرش را پائين انداخت و پچپچه وار با خودش زمزمه کرد که: " برای چی شو ديگه نمی دونم!".
حاج آقا بخشی آمرانه گفت: " کسی که نميدونه، اظهار نظر بيخودی هم نميکنه! حالا می خواهی بدونی که چرا رفته بودند؟!".
و پيش از آنکه منتظر پاسخ پسرش بشود، سينه اش را جلو داد و گفت: " يک عده شون به خاطر ترسشون رفته بودند و يک عده شون هم به خاطر طمعشون! در ضمن تو هم ديگه دفعه ی آخرت باشه که گه خوری های اون بی دينا و شاهپرست ها رو تکرارمی کنی!".
عباس آقا، گردنی را که به هنگام گفتن جمله ی – آخه بابا جان! اين که دليل نشد!- بيرون کشانده بود، حالا به درون کشاند و پس نشست و باز سکوتی سنگين بر اتاق حاکم شد تا آنکه پدرعلی آقا سکوت را شکاند و گفت: " حاجی جون، من به بقيه کاری ندارم که برای چی رفتن يا نرفتن. اما، اين را مطمئن هستم که رفتن آقای جلالی به حزب رستاخيز، به خاطر طمعش نبوده. بلکه از ترس بوده. آنهم نه ترس به خاطر جون خودش، بلکه برای جون پسرش بوده که گويا به خاطر کارهای سياسی محکوم به مرگ شده بوده و يکی از دوستان آقای جلای که توی حزب رستاخيز بوده، بهش ميگه که با عضو شدن در حزب رستاخيز، می تونه جان بچه اش را از مرگ نجات بده!".
حاج آقا بخشی لبخندی زد و گفت :" نخير! اگه جلالی اينو بهت گفته، خلاف به عرضت رسونده! به خاطر جان بچه نبوده که رفته توی حزب رستاخيز! بلکه چون عضو حزب رستاخيزشده بود، پسرش رو که از همين چپی مپی های آن زمان بود و پس از دستگيری به اعدام محکوم کرده بودند، بخشيدند و با يک درجه تخفيف بهش ابد دادند!".
پدر علی آقا، لحظه ای به سقف اتاق خيره ماند و سپس با نگاهی خالی به حاج آقا بخشی نگاه کرد و گفت: " والله اعلم! چی بگم! ".
حاج آقابخشی پس از چند تا سرفه ی تر و خشک و صاف شدن سينه اش گفت: " من همون زمان پيش از انقلاب می دونستم که رفته تو حزب رستاخيز! خودش هم پنهون نمی کرد. با ما هم هنوز ميونه اش خوب بود وعادت داشت که هروقت ميومد بازار، سری هم به ما می زد. يه روز که اومده بود در حجره و طبق معمول از اوضاع و احوال بازار و مسجد و اينطور چيزا زيرپاکشی می کرد و البته ما هم از مسجد، تو حزب رستاخيز آدم داشتيم و به ما رسونده بودند که اين جلالی فاميلتون قابل اعتماد نيست و خيلی تو حزب خوشرقصی ميکنه و ما هم حواسمون جمع بود و بيشتر از آنکه بهش خبربديم ازش خبر بيرون ميکشيديم و خلاصه، يکی از همون روزها که آمده بود دم حجره، توی صحبت هامون بهش گفتم: جلالی! آخه نونت نبود، آبت نبود، ديگه تو حزب رستاخيز رفتنت چی بود؟! يکدفعه از جاش پاشد و سرکی به پستو زد و بعدش هم رفت جلوی حجره و اين طرف و آنطرف را نگاه کرد و اومد کنارم واستاد و دهنشو برد دم گوشم و گفت:مقصود هموست، کعبه و بت خانه بهانه است. من می دونستم که منظورش به کيه، اما برای آنکه اذيتش کرده باشم، با صدای بلند گفتم منظورت به کيه؟! به شاه يا بلشويک ها؟! از آن روز دمشو گذاشت رو کولش و ديگه آنطرف ها پيداش نشد که نشد تا دوران انقلاب که ديدم ريش گذاشته و تو مسجد بالا، اينور و اونور ميدوه و چون دستور امام، رو وحدت مردم بود، به روش نياوردم و چيزی بهش نگفتم!".
صدای زنگ در خانه چند دفعه، پشت سر هم به صدا درآمد. آقاجواد بلند شد. پدرش در حالی که به او اشاره می کرد که بنشيند، خودش از جايش بلند شد و به طرف دری رفت که رو به بالکن بازمی شد و از آنجا به خيابان سرک کشيد و بعدش هم از اتاق خارج شد و رفت روی بالکن و با کسانی که در آن پايئن جلوی در منزل ايستاده بودند و ما صدايشان را نمی شنيديم، مشغول صحبت شد و پس از چند لحظه ای با رنگ پريده وارد اتاق شد و رو به حاج آقا بخشی کرد و گفت:" حاجی جان! مربوط به توئه. اما خواهش می کنم قبل از اينکه بهت بگم، قول بدهی که عصبانی نشوی و کاری نکنی که توی خانه ی من برادرکشی راه بيفته!".
حاج آقابخشی در حالی که پوست تخمه ی ميان دولبش را به بيرون فوت می کرد، نيم خيز شد و دستش را برد به زير کتش و گفت:" برادرکشی؟! چه برادر کشی ای! برای چی؟!".
پدرعلی آقا گفت:" خواهش می کنم دستتو از رو اسلحه ات بردار! آنهائی که آمده اند تو را ببرند، توی اتاق نيستند! آنها، پائين، جلوی درهستند.از کميته آمده اند که دستگيرت کنند!".
حاج آقابخشی غش غش خنديد و گفت: " از کميته آمده اند که منو دستگيرکنند؟!".
پدرعلی آقا گفت: " اين جلالی ديوانه، وقتی داشت می رفت، گفت که دارد ميرود کميته را بياورد و بريزد اينجا روی سرت تا ببينی دنيا دست کيه! من فکر کردم دارد شوخی می کند!".
حاج آقابخشی از جايش بلند شد و گفت: " خنده داره! مرتيکه ی ضد انقلاب رفته برای من کميته خبرکرده!".
همه ی افراد از جايشان بلند شدند و پدرعلی آقا هم پريد و جلوی حاج آقابخشی ايستاد و گفت: " آره حاجی جان! خونسرد باش. محافظای تو را هم دم در خلع سلاح کردن. ميگن يا خودت با زبان خوش ميای پائين و باهاشون ميری کميته يا ميان بالا و بازور می برنت!".
حاج آقابخشی بدون آنکه جوابی به پدر علی آقا بدهد، سکوت ترسناک را شکافت و راه افتاد به طرف تلفنی که روی ميز گوشه ی اتاق بود. گوشی را برداشت. شماره ای را گرفت. با کسی در آن سوی تلفن قضيه را گفت و آدرس را هم داد. گوشی را گذاشت و آمد و با خونسردی ساختگی روی صندلی نشست و درحالی که با سوءظن چهره ی يکايک افراد حاضر در اتاق را از زير نظر می گذراند، گفت: " بنشينيد. نگران نباشيد. هيچی نيست. الان برادرها ميان. اين جلالی احمق با اين کارش، گور خودشو کند! بفرمائيد بنشينيد! بفرمائيد!".
هيچکس ننشست و در همانحال، پس از آنکه صدای زنگ درخانه چند بار پشت سر هم به صدا در آمد، بقيه ی ميهمان ها هم که ازطبقه ی پائين و توی حياط وحشت زده به همراه بچه های ريز و درشت، خودشان را رسانده بودند به طبقه بالا، وارد اتاق شدند و به ما پيوستند و همه با هم ، متعجب و متحير و وحشت زده، ايستاديم و به همديگر خيره شد يم که چه اتفاق افتاده است و چه بايد بکنيم که پدرعلی آقا پس از رفتن روی بالکن و فرياد زدن که- برادرها! خواهش می کنم حوصله کنيد! حاجی داره آماده ميشه که بياد پائين- با عجله و نفسش زنان وارد اتاق شد و دويد به طرف تخت خانم جان و دهانش را برد دم گوش او و پچپچه وار چيزی گفت و بعد هم دوان دوان از اتاق خارج شد. با رفتن پدر علی آقا، خانم جان که همه فکر می کردند به خواب عميق- بيهوشی!- فرورفته است، چشم هايش را باز کرد و پس از آنکه اطراف را از زير نظر گذراند، ازجايش بلند شد و خودش را به کنارتخت کشاند و جفت عصايش را که به ميله های بالای تخت آويزان شده بود برداشت و با تکيه بر عصاها، درحالی که لرزان لرزان و آواز خوانان – ای لوليان! ای لوليان! يک لولی ای ديوانه شد!- با صدائی که بعيد می نمود ازحلقوم زنی به سن او بيرون بيايد و تکان دادن سر و گردن به نشانه ی رقص، به سوی حاج آقا بخشی حرکت کرد تا رسيد به جلوی او و جفت عصايش را تکيه گاه دستان لرزانش کرد و درحالی که چشم در چشم او دوخته بود، گفت: " ای لوليان! ای لوليان! يک لولی ای ديوانه شد، يادت مياد؟! حالا وقتشه. پاشو برقصيم. پاشو!".
حاج آقابخشی، با بی حوصلگی رو از خانم جان برگرداند و گفت: " ای بابا! شما هم حالا وقت گير آوردی؟!".
خانم جان به سينه اش اشاره کرد و گفت: " پاشو! پاشو! اينجا ، يه بمب ساعتی کار گذاشته شده! تا منفجرش نکردم، پاشو برويم تو بالکن و با هم برقصيم و يا اگر می ترسی و خايه شو نداری، برو پائين و خودتو تسليم کن و قال قضيه را بکن. پاشو!".
حاج آقابخشی، عصبی، غش غش خنديد و گفت: " حيا کن حاج خانم! خجالت بکش! باز زده به کله ات؟! تازه مگه جنگی در گرفته که باس بجنگم يا خودمو تسليم کنم؟! اگرهم جنگی تو کار اومده، شروع کننده اش اونا هستند و اين اونا هستند که باس تسليم بشن، اون روحانی از دين خارج شده و اون جلالی زنديقه که رفتن و برای من کميته خبرکردند!".
خانم جان گفت: " حاجی! خودت را به آن راه نزن! وقتی که جلالی زنديق و روحانی از دين خارج شده، با همديگه دست به يکی کنند، يعنی چی؟! يعنی اينکه عقاب دوکله ايران، داره يک کله ميشه! پاشو!".
حاج آقا بخشی با حرکت هائی که به چشم ها و ابروهايش می داد، سعی می کرد که خانم جان را نسبت به حضور ما آگاه کند و خانم جان هم که گوئی تازه متوجه حضور آنهمه آدم در اتاق شده است، پس از آنکه با سوء ظن صورت حاضرين را از زير نظر گذراند ، در حالی که با همان عصا زدن های لرزان لرزانش به طرف اتاق بغلی را می افتاد، رو به حاج آقا بخشی کرد و گفت: " پاشو! پاشو بريم تو اتاق بغلی تا قضيه را بهت حالی کنم. پاشو!".
خانم جان راه افتاد و افتان و خيزان، وارد اتاق بغلی شد و حاج آقا بخشی هم مثل بچه ی مطيع به دنبالش. در اتاق که بسته شد، يکی از زن های فاميل گفت- بادا بادا مبارک بادا! انشاألله مبارک بادا!- که همه زدند زير خنده و علی آقا با تکه ی کاغذی در دستش دويد طرف تلفن و گوشی را برداشت:
آقا جواد گفت:" به کجا می خوای تلفن بزنی؟! ".
علی آقا گفت: " به برادر طوطی".
همه زدند زير خنده، اما علی آقا در حالی که شماره روی کاغذ را می گرفت، گفت:" منظورم همون رئيس کميته ايه که منو گرفته بودند. اسم اصلی اش برادر مهديه. به وقت خداحافظی تلفنش را داد و گفت اگر يک وقتی مشکلی چيزی برام پيش آمد بهش تلفن بزنم!".
آقاجواد گفت: " حالا مگر مشکلی برات پيش آمده؟!".
علی آقا گفت: " کار از محکم کاری عيب پيدا نميکنه! يک وقت ديديد که به خاطر حاج آقا بخشی به ما هم گير دادند!".
بعدهم علی آقا شماره را گرفت و پس از احوالپرسی با کسی در آن سوی سيم، قضيه ی را گفت و آدرس خانه را داد و پس از گذاشتن گوشی، رو به جمع کرد و گفت: " خيالتان راحت باشد. الان برادر طوطی خودش را می رساند!".
و باز همه خنديديم و ميان خنده ی جمع، عباس آقا پسر حاج آقا بخشی پس از اجازه گرفتن از علی آقا، با عجله به طرف تلفن رفت و پس از گرفتن شماره ای و حرف های در هم و برهم با کسی در آن سوی سيم، آدرس آنجا را داد و گوشی را گذاشت. بعد ازعباس آقا، آقا جواد دويد طرف تلفن و گوشی را برداشت و شروع کرد به شماره گرفتن که در همان لحظه پدرش وارد اتاق شد و گفت: " به کجا داری تلفن ميزنی؟!".
آقا جواد که مشغول صحبت با کسی در آن سوی سيم شده بود، جواب پدرش را نداد و پس از حال و احوال و گفتن قضيه، آدرس خانه را داد و گوشی را گذاشت و رو به پدرش کرد و گفت: " به برادر مخملباف زنگ زدم. قرارشد به يکی از کميته هائی که ميشناسه، زنگ بزنه و بيان کمک!".
پدرش گفت: " کمک برای چی، برای کی؟!".
آقا جواد گفت: " برای کمک به ما!".
پدرش گفت: " مگه ما چکار کرده ايم که احتياج به کمک داشته باشيم آخه؟!".
آقا جواد گفت: " مگه، حاج آقا بخشی چکار کرده است که آمده اند و دوتا محافظش را خلع سلاح کرده اند و می خواهند خودش را هم دستگير کنند؟!".
پدرعلی آقا که تازه متوجه غيبت خانم جان و حاج آقا بخشی شده بود، گفت: " کجا رفتند اينها؟!".
همه به طرف در اتاق کناری نگاه کرديم و پدرعلی آقا، با زدن چند ضربه بر در، وارد اتاق شد و در را هم پشت سر خودش بست که هاشم داداشم با کسب اجازه از علی آقا، به طرف تلفن دويد و گوشی تلفن را برداشت و به جائی زنگ زد و پس از گفتن "آره " و "نه" های کوتاه، آدرس آنجا را داد و بعد هم گوشی را گذاشت و آمد به طرف ما که همسرش گفت:" به عمو سرهنگ زنگ زدی؟!".
هاشم گفت: " نه. من عمو سرهنگ تو چکاردارم! می خواهی زنگ بزنی، خودت بزن. بدم نيست تو جريان باشه".
همسرهاشم هم با کسب اجازه ازعلی آقا رفت به طرف تلفن و اگرچه بر اساس يک قرارداد غير کتبی و حتی غير شفاهی، من و هاشم، هيچوقت همديگر را- به طور جدی که اصلا!- حتی از سر کنجکاوی هم مورد سؤال قرار نمی داديم، اما در شرايط آن روز برای يک لحظه به مغزم خطور کرد که از او بپرسم به کجا و به چه دليل تلفن کرد و چرا آدرس آنجا را داد، اما هنوز سؤالم را بر زبان نياورده بودم که خودش دهانش را به گوشم نزديک کرد و پچپچه وار گفت:" وضعيت قمر در عقربی است و جنگ بين جناح ها شروع شده.!من هم فکر کردم حالا که اينطوره، بچه ها را در جريان بگذارم!". و " بچه ها" را، به گونه ای گفت که انگار آنها را می شناسم، در حالی که من اصلا نمی دانستم و نمی خواستم بدانم که در مورد چه جناهی و چگونه" بچه ها"ئی دارد حرف می زند و بعدش هم همسرش آمد و گفت که:" عمو سرهنگ گفته است که چند دقيقه ديگر، نيروهای شهربانی آنجا خواهند بود!". هاشم رفت به طرف بالکن وهمسرم که کنارم ايستاده بود، گفت: " پس حالا که اينطور شد، من هم يه زنگی به دکتر بزنم. توی کميته ی نياورانه".
گفتم : " کدام دکتر؟!".
گفت: " دکتر الهی".
گفتم: " دکتر الهی که دندانپزشکه! توی کميته ی نياوران چکار ميکنه؟!".
راه افتاد به طرف تلفن، گفت: " عزيزم! بيدار شو! دوساله که انقلاب شده!".
داشتم با خودم فکر می کردم که منظور همسرم از گفتن" عزيزم بيدار شو! دوساله که انقلاب شده!" چيست که هاشم به من نزديک شد و گفت: " مثل اينکه قضيه بالا تر از دستگيری حاج بخشی است. برو به بيرون يه نگاه بنداز. صحبت يه دونه کميته نيست. فکر می کنم که دور تا دور خانه در محاصره باشه!".در حالی که داشتم می رفتم به طرف پنجره، به فکر تلفن زدن به پدرم افتادم که ناگهان دراتاق کناری به شدت بازشد و خانم جان، بدون عصاهای زير بغلش، از اتاق بيرون زد و در حالی که به طرف تختش می رفت، رو به ما کرد و گفت: " آنها به شما خيانت کردند! اين خانه روی انباری از مواد منفجره است! ما هم به شما خيانت کرديم! الانه که همه چيز منفجر بشه!".
بعد هم با چابگی جوانانه ای خم شد و از زير تختش مسلسلی را بيرون کشيد و ايستاد و آن را رو به در اتاق کناری گرفت و فرياد زنان گفت: " دست هايتان را بگذاريد روی سرتان و بيائيد بيرون!".
پس از لحظه ای، در اتاق بازشد وبه همراه صدای تيراندازی های پراکنده و رگبار مسلسل گهگاهی ای که از اطراف خانه می آمد، به ترتيب:
اول- خدا.
دوم- شاه.
سوم- ميهن.
چهارم- حاج آقا روحانی.
پنجم – تيمسار موثق.
ششم- خود خانم جان با همان عصاهای زيربغل.
هفتم- حاج آقابخشی.
در حالی از اتاق بيرون می آمدند که در دست راستشان پرچم هفت رنگی را حمل می کردند و در دست چپشان يک بمب ساعتی که تيک و تاک آنها هر لحظه بلندتر و بلندتر می شد و وقتی که شدت تيک و تاک بمب های ساعتی ها و صدای تيراندازی و رگبار مسلسل هائی که از بيرون به گوش می رسيد، به حد يک ارکسترهم آهنگ دلخراش رسيد و همه اتاق را پرکرد، خانم جان، عقب عقب رفت و روی تختش نشست و مسلسلش را روی زانوانش گذاشت و دست هايش را بالا برد و انگشتانش را چنگال وار، فروکرد درون قفسه سينه اش و پس از شکافتن آن، دست برد و از درونش مرواريد به خون آغشته ای را بيرون کشاند که بزرگی اش به اندازه ی گلوله ی يک توپ جنگی بود و سپس خم شد و آن را در روی زمين به سوی بزرگان فاميل غلتاند و گفت:" دروغ! دروغ! دروغ! آه که چقدربيزارم از دروغ ! " و بعد، صدای انفجارهای مهيب از بيرون و ازدرون خانه و بعد، سکوت، تا آرام آرام آرام ،گرد و غبار فروبنشيند و سرم را بر گردانم و به در اتاق کناری نگاه کنم و ببينم که بزرگان فاميل وگلوله ی مرواريد غيبشان زده است و حالا، خانم جان مثل لحظه ی ورودم به اتاق، روی تختش به پشتی تکيه داده است و "عقاب دوسر" بالای سرش، از پارچه ی ابريشمی سوزن دوزی شده اش بيرون می جهد و آدمک های گرفته در چنگالهايش را ميان آسمان زمين رها می کند و می آيد و می آيد تا روی شانه ی راست خانم جان می نشيند و خانم جان هم به ما لبخند می زند و می گويد:" سال نو شما هم مبارک".
Thursday, October 4, 2007
وای به حال فرهاد، اگر از زندان، آزاد می شد!
خواب های فرهاد، در ميان هم سلولی هايش از اهميت ويژه ای برخوردار شده بود و به مرور، خواب ديدن های او به ديگران هم سرايت کرده بود و هر صبح که بيدار می شدند، هرکدامشان خوابی ديده بودند وبنا بر تجربه ای که فرهاد، درخواب ديدن و تعبير آن داشت، از او می خواستند که خواب هايشان را تعبير کند؛ خواب هائی که تعبيرشان، اکثرا خوشايند نبود؛ خصلت های پنهان شده شان بود وعقده های سرکوب شده ی جنسی، ترديدها، ترس ها، خودخواهی ها، بلند پروازی ها و .........
خواب های فرهاد، در آغاز، حامل پيامی ساده بودند که اتفاق افتادنشان در زندگی روزمره ی زندان، غير ممکن نمی نمود: مثل آمدن زندانی جديد به سلول، يا آزاد شدن زندانی ای از زندان و يا اينکه کسی، ملاقاتی داشته باشد و يا کسی را به اتاق بازجوئی خواهند برد و يا کسی را از سلولی به سلولی ديگر منتقل خواهند کرد و..... اما، به مرور، خواب های فرهاد، وضعيتت ديگری به خود گرفتند و مشخصا، اشاره داشتند به افراد بخصوصی: مثلا، مرتضی خودت را آماده کن که فردا يا پس فردا برای بازجوئی می برنت. يا مجيد، ابد می گيرد و جمال، همين روزها آزاد می شود و يا هوای عباس را داشته باشيد، چون همين روزها است که خبر بدی دريافت کند و....بعد که از خواب بيدار می شدند، به جد و به شوخی رو به فرهاد می کردند و می گفتند: فرهاد جون، ديگه چه خبر؟!
فرهاد شروع به دادن خبری می کرد که از طريق خوابی که ديده بود، به او الهام شده بود! خبرهائی که به مرور، از دايره ی زندان، فراتر رفته بود و کم کم، داشت از اوضاع و احوال سياسی و اجتماعی ای که در پيش بود، خبر می داد. به طور مثال، فرهاد خواب ديده بود که ميرزا کوچک خان جنگلی، آمده است به تهران و ريشش را تراشيده است و شده است راننده ی تاکسی ای که فرهاد، مسافر آن بود. فرهاد و ميرزا دارند با هم، گل می گويند و گل می شنفند که ناگهان، ميرزا، تاکسی را جلوی کوچه ای متوقف می کند و به سرعت پياده می شود و دوان دوان وارد کوچه می شود و لحظه ای بعد، صدای انفجار، کوچه را به لرزه در می آورد و فرهاد از خواب می پرد:
( خب! تعبيرش چه می شود آقا فرهاد؟!).
( فعلا نمی دانم. بايد منتظر شويم!).
چند روز بعد، دست نوشته ای از کتاب " جنگ شکر در کوبا"، که دست به دست گشته بود، وارد سلول آنها شد و فرهاد، در حالی که به دست نوشته اشاره می کرد، گفت:
( بفرمائيد! اينهم تعبير خوابی که ديده بودم!).
( که چی؟!).
( که اينکه اگر جنگ شکر در کوبا را می خوانيد، نبايد از خواندن کتاب هائی که راجع به نهضت جنگل هم نوشته شده است، غافل بمانيد!).
سعيد که تا آن لحظه، با خشم فروخورده و نيشخندی بر لب، در گوشه ای ساکت نشسته بود، رو به فرهاد کرد و گفت:
( تاريخ نهضت جنگل را بخوانيم که بفهميم چرا ميرزا، ريشش تراشيده بوده است؟!).
بقيه ی افراد زدند زير خنده و چون وقت هوا خوری بود، خنده کنان از سلول خارج شدند. در محل هواخوری، سعيد، فرهاد را به گوشه ای کشاند و معترضانه گفت:
( تو داری خرافات را اشاعه می دهی!).
( کدام خرافات؟).
( خواب هايت!).
( خواب، خرافات نيست سعيد. خواب ها، همانطور واقعيت دارند که زندگی).
( پس بفرمائيد سفره ی رمل و اسطرلاب را هم پهن کنيد! کتاب حافظ را هم بيار و فال بگير! اصلا چرا با قرآن استخاره نمی کنی؟!).
( اگر اين چيزها، همان کاربردی را داشتند که خواب های من دارند، حتما از آنها استفاده می کردم!).
( مثلا، خواب های تو، چه کاربردی دارند؟!).
( از آينده خبر می دهند).
( دست وردار فرهاد! پيش کولی داری ملق می زنی؟!).
( پس توهم، کولی هستی؟).
( نخير! من يک مارکسيست هستم!).
( اما مارکس، خودش يک کولی بود).
( چی گفتی؟!).
( گفتم که مارکس، خودش يک کولی بود رفيق. يک کولی!).
وقت هواخوری تمام شد و بايد به سلول بازمی گشتند. در سلول هم، به دليل حضور رضا و يعقوب، ادامه ی صحبت، ممکن نبود، چون، فرهاد و سعيد که در حقيقت، عضو يک سازمان سياسی بودند، ارتباط سازمانی خودشان را، از رضا و يعقوب که آنها هم، اتفاقا، عضو همان سازمان بودند، مخفی نگهداشته بودند. سعيد، رابط رضا و يعقوب با سازمان بود و رضا و يعقوب، از عضويت فرهاد در سازمان، خبر نداشتند.
سعيد، شب آن روز را تا نزديکی های صبح، نتوانست بخوابد. مارکس کولی، يقه اش را گرفته بود و رهايش نمی کرد. برای اولين بار بود که کسی چشم در چشم او ايستاده بود و چنان نسبتی به مارکس داده بود. نسبتی که به عقيده او، جهان باوری مارکس را واژگون می کرد. مارکس، برای سعيد، پيامبری بود که از تاريخ سر بر آورده بود و بر عليه همه ی پيامبران واپسگرا، قيام کرده بود. مارکسی که تاريخ را برون آمده از پيکار طبقاتی می دانست و مذهب را، افيون و هيچ چيز را مقدس نمی دانست و همه ی عمرش را با خرافات جنگيده بود و........ حالا، فرهاد، چنان مارکسی را، کولی ناميده بود! کولی؟! کولی ای که خواب و بيداريش را خرافات در هم پيچانده است و هر پديده ای را خدا می نامد و هر حرکتی را نشانه ی راز و رمزی که آن خدايان و اجنه و ارواح و شياطين، به وسيله ی آن راز و رمزها، بر سرنوشت بشر، حکومت می کنند؟!
فرهاد، با تعريف و تعبير کردن خواب هايش، سلول را کرده بود، عرصه ی تاخت و تاز همان ارواح و اجنه و اشباح و شياطين که تا افراد هم سلولی اش چشم بر هم می گذاشتند، به سراغشان می آمدند و در خواب ها شان، با آنها حرف می زدند و سخن از وقايعی می گفتند که در پيش رو داشتند. کار يک عده از هم سلولی هايش اين شده بود که شب ها، خواب ببينند و روزها، دور همديگر بنشينند وآنها را برای همديگرتعريف کنند و بعد هم دسته بندی کردن انواع خواب: خواب هائی که نوع آن، بستگی پيدا می کرد به اينکه در کدام گوشه ی سلول خوابيده بوده اند؛ رو به شمال بوده اند يا رو به جنوب و شرق و غرب. به شکم خوابيدن، شيوه ی شياطين بود و به پشت خوابيدن، شيوه ی پيامبران و به پهلوی چپ خوابيدن، شيوه ی چپ ها بود و به پهلوی راست خوابيدن، شيوه ی راستی ها.و..... اگرچه به شوخی و طنز می گفتند و می خنديدند، اما به جد ، گوش می کردند. ميان مارکسيست ها، بحث در گرفته بود و رسيده بودند به پای استدلالات علمی برای اثبات خرافاتی بودن فرهاد که مذهبی ها، پا به ميدان گذاشته بودند و به دفاع از فرهاد، صحبت از مذهب مافوق علم و مذهب مادون علم را به ميان کشيده بودند. با مارکسيست ها، هم عقيده بودند در رد مذهب مادون علم که همه اش خرافات است و غير علمی، اما از ديدگاه مذهب مافوق علم، الهام در هنگام خواب را، حقيقت مسلمی می دانستند که هنوز هم که هست، علم به کشف چرائی و چگونگی آن دست نيافته است و اگر هم روزی به آن دست يابد، قرآن از آن سخن گفته است، آنهم در هزار و چهارصد سال پيش، و بعد هم، آيه ای از قرآن می آوردند و به احاديثی که از پيامبر و امامان آمده بود، استناد می کردند و بحث را می کشاندند به مبارزات طبقاتی و از هابيل و قابيل می گفتند و اولين مبارزه ی طبقاتی که در قرآن آمده است و بعد هم، فرضيه ی داروين را به ميان می آوردند که هيچ منافاتی با اسلام ندارد، چرا که در قرآن مجيد آمده است که همه ی موجودات، از آب خلق شده اند و بعد، عده ای در آب شنا می کنند و عده ای به خشکی می آيند و در خشکی، عده ای می خزند و عده ای می پرند و و عده ای می چرند و......... تا می رسد به انسان که خداوند می فرمايد " تبارک الله احسن الخالقين" و....
سعيد، پررو شدن مذهبی ها را، تقصير فرهاد می دانست و مانده بود که چه بايد بکند؟!: اگر فرهاد را نمی شناخت، برخورد با او به گونه ی ديگری بود. اما، فرهاد را خوب می شناخت. فرهاد، يک مارکسيست بود و در تئوری و عمل، چه در داخل و چه در خارج از زندان، امتحان خودش را داده بود. به همان دليل هم، سعيد تا آن روز، لب به دندان گزيده بود و در مخالفت با او چيزی نگفته بود. روزهای اول، فکر کرده بود که به ميان آوردن پديده ی خواب و تعبير خواب، از طرف فرهاد، يک تاکتيک است. بازکردن سر بحث است با مذهبی ها تا در موقع مناسب، با همان شيوه و با استفاده از استدلال های خودشان، زير پايشان را خالی کند. طرح سؤال کند و تخم شک را در سينه بی موج آنها بکارد و ناگهان در يک لحظه ........ اما، نه تنها چنان لحظه ای فرا نرسيده بود، بلکه در نهايت به ميرزا کوچک خان جنگلی رسيده بود که ريشش را زده است وشوفر تاکسی شده است و بعد هم ربط دادن آن مزخرفات، به جنگ شکر در کوبا!
بارها، رضا و يعقوب، سعيد را به گوشه ای کشانده بودند و از او خواسته بودند که هرطور شده است، بايد جلوی اشاعه ی افکار خرافی فرهاد گرفته شود؛ گفته بودند که اين دود و دمی که فرهاد به راه انداخته است، نه تنها دارد همه ی بچه های سلول را کرخت و بی حس و خيالاتی می کند، بلکه از شکاف در سلول، دارد به سلول های ديگر هم نفوذ می کند؛ همه دارند خواب می بينند. حتی توی بيداری! از آنجائی که سعيد، زودتر از رضا و يعقوب به آن سلول آمده بود، بارها از او در باره ی فرهاد سؤال کرده بودند که چقد ر او را می شناسد و سعيد هم جواب داده بود که همانقدر که شما، او را می شناسيد. و آنچه رضا و يعقوب و ديگر هم سلولی های فرهاد، به غير از سعيد، در مورد فرهاد می دانستند، همان بود که بارها، از زبان خود فرهاد، در مورد خودش شنيده بودند که گفته بود: اهل سياست نيست. دانشجوی سال سوم پزشکی بوده است که به جرم واهی شرکت در تظاهرات، دستگيرش کرده اند و به آنجا آورده اند. تا آن لحظه، در برخوردهای گهگاهی هم که بين رضا و يعقوب با فرهاد پيش آمده بود، سعيد ميانه را گرفته بود و به نعل و به ميخ زده بود و نگذاشته بود که قضيه، به جاهای باريک بکشد و کم کم، خودش به همان نقطه ای رسيده بود که رضا و يعقوب، قبلا به آن نقطه رسيده بودند. يعنی، ضرورت برخوردی تند و مستقيم با فرهاد!
سعيد، هر کاری که می کرد، خوابش نمی برد. تصوير مارکس کولی، هی جلوی چشم هايش ظاهر می شد و هی ملق می زد و غش غش به او می خنديد و سرانجام، نفهميد که در حين کدام ملق مارکس کولی بود که خواب، او را بلعيد تا صبح که بيدار شد و چشمش به فرهاد افتاد، رفت به طرفش و گفت:
( آنقدر خواب و خواب و خواب کردی که ما را هم به دام خواب ديدن انداختی!).
فرهاد لبخند زد و گفت: ( چطور؟!).
يعقوب و رضا، گوش تيز کردند و خودشان را به سوی سعيد و فرهاد کشاندند. سعيد سکوت کرد وتعريف کردن خوابش را برای فرهاد، گذاشت برای وقت هواخوری.
سعيد خواب ديده بود که در خانه ای تيمی، با جمشيد و چند نفر ديگر از رفقای سازمانی اش، نشسته اند که ناگهان، مارکس، با همان هيبت پيامبرانه اش، با کشکولی و تبرزينی در دست، به همراه ميرزا کوچک خان جنگلی، سراسيمه وارد اتاق شدند و مارکس، ياهو و يا حق گويان، رو به آنها کرد و گفت: ( فورا بايد اين خانه را تخليه کنيد! چون، دارند کولی ها را جمع می کنند که ببرند و تحويل آشويتس بدهند. ياالله!).
سعيد، رو به مارکس می کند و می گويد: ( آخه اين چه ربطی به ما دارد؟!).
مارکس با تبرزينش، فرياد زنان و الله و اکبر گويان، به سوی سعيد حمله می کند و..... سعيد از خواب می پرد.
خوابش را که برای فرهاد تعريف می کرد، خودش خنده اش گرفت و گفت:
( توی خواب، انگشت به دهان به مارکس خيره شده بودم و نمی دانستم که بايد بترسم يا بايد بخندم؟!).
فرهاد، اما نه تنها از خواب سعيد، خنده اش نگرفت، بلکه با چهره ای سخت در هم رفته، سرش را پائين انداخت و لحظه ای به همان حالت ماند و بعد، سرش را بالا گرفت و اطرافش را با احتياط از زير نظر گذراند و تا آنجا که سوء ظنی بر نينگيزاند، خودش را به سعيد نزديک کرد و گفت:
( هر جور هست، بايد فورا به جمشيد خبر بدهی که خانه، زير ضربه است).
سعيد، خنده اش را فروخورد و گفت:
( چه ربطی دارد؟!).
( فرصت جر و بحث کردن ندارم. جان جمشيد و بقيه ی بچه ها در خطر است. خانه را بايد فورا، تخليه کنند!).
در همين لحظه، يکی از زندانی ها، به طرف آنها آمد و فرهاد، موضوع صحبت را عوض کرد و بعد هم، وقت هواخوری به پايان رسيد و بايد به سلول باز می گشتند. در سلول هم، هرچه فرهاد، با حرکات چشم و سر و گردن و دست و پا، به سعيد اشاره کرد که برود و کار را شروع کند، اما سعيد نه تنها وقعی به او نگذاشت بلکه با کلافگی از جايش برخاست و به گوشه ای رفت و و پشت به فرهاد نشست و به ديوار رو به رويش خيره شد.
سعيد، مانده بود که چه بايد بکند. اگر يک در مليون هم، پيشبينی فرهاد، درست در می آمد، مسئوليت اش، بر شانه ی او بود. چون، رابط داخل زندان با بيرون، خود او بود. او بود که رابطين ديگر را می شناخت. ولی، از طرفی هم، کاری که فرهاد از سعيد می خواست، کار ساده ای نبود. تخليه ی فوری يک خانه ی امن و جستجو برای پيدا کردن خانه ی امن ديگر؟! آنهم در شرايطی که سازمان به دليل ندانم کاری های يکی از اعضاء، دچار آسيب غير قابل ترميمی شده است؟! نه. اين از محالات است. اما، برای عضوی از اعضای يک سازمان چريکی، چيزی بنام محال نبايد وجود داشته باشد و بايد، در صورت لزوم، آماده باشد که هرغير ممکنی را، ممکن کند! بسيار خوب! اما مگر واقعا، چه لزومی پيش آمده است که خودم را به آب و آتش بزنم تا به جمشيد خبر بدهند که بايد خانه را تخليه کند؟! آيا همان تعبيری که فرهاد از خواب اجغ وجغ من کرده است، لزوم چنين عمل خطرناکی را توجيه می کند؟! تازه، اصلن می گيرم که بدنه ی سازمان، سوراخ نشده است و هيچ خطری هم، اعضای بيرون را به هنگام جا به جا شدن، تهديد نکند! مگر خود همين خبر رساندن به جمشيد، کار ساده و بی خطری است؟! نه. حد اقل آدم بايد چند تا حمام و هواخوری و دستشوئی رفتن را، سرمايه گزاری کند تا بتواند در لحظه ای مناسب، آن آدم مناسب ديگر را ببيند و خبر را به او برساند و بعد هم، با احتمال بسيار ضعيفی اميدوار باشد که از طريق فرد رابط، خبر به جمشيد برسد و.......و انجام يافتن همين عمل، يعنی يک هفته کار متمرکز کردن و حساب ثانيه ها را داشتن و گوش به زنگ بودن و....... تازه، همه ی اين برنامه ريزی ها در صورتی عملی است که در زندان، همه چيز به همان روال هميشه گی پيش برود و........... ( خب! آقا سعيد، داشتی توی حياط می گفتی که داداشت افتاده است توی خرج، چون بايد خونه شو تخليه کنه!). صدای فرهاد بود که از گوشه ی ديگر سلول، سعيد را مخاطب قرار داده بود! اما سعيد چنان غرق افکار خودش بود که فکر کرد صدای فرهاد، از طريق بلند گوی زندان دارد پخش می شود. صدای فرهاد از بلند گوی زندان؟! به جائی که فرهاد نشسته بود، نگاه کرد. فرهاد با لبخندی برلب، به گونه ای که ديگران متوجه نشوند، به سعيد چشمک زد و گفت: ( داداشت. منظورم خونه ی داداشته!).
سعيد که يکه خورده بود، بی اراده گفت: ( کدوم خونه؟!).
فرهاد، دوباره چشمک زد و با خونسردی گفت: ( خونه ی داداشت! همان خونه ای که سقفش داره چکه می کنه و بايد فورا تخليه کنه و گرنه ........).
سعيد که تازه دوهزاريش افتاده بود، متوجه شد که فرهاد، دارد راجع به همان مسئله ی زير ضربه بودن جمشيد و بچه ها، گوشه می زند که چرا او نمی رود و برای خبر رساندن به جمشيد دست به کار نمی شود. منتهی، چون در سلول، ميان جمع، امکان صحبت نيست و از ايما و اشاره هايش هم، نتيجه ای نگرفته است، حالا برای امکان ادامه صحبتش، داستان خانه ی برادر او را از خودش ساخته است و اوهم برای گفتگو با فرهاد، چاره ای جز پيروی از زبان سمبوليک همان داستان ندارد. پس، با عصبانيت فروخورده ای، خودش را به فرهاد نزديک کرد و گفت: ( آره! داداشم می خواد خونه شو تخليه کنه، اما امکان نداره. چون، اولا توی چله ی زمستونه و هوا، بس ناجوانمردانه سرد است! ثانيا، داداشم، قضيه ی خونه رو با يکی از دوستاش که مهندس ساختمانه، در ميون گذاشته و مهندسه، رفته و خونه رو ديده و گفته که خونه، خونه ی خيلی محکميه. گفته که توی اين چله ی زمستون به اين سردی و يخبندونی که هست، تکون بخوری تا خرخره رفتی زير قرض. داداشم بهش گفته که آخه خواب ديدم که سقفش اومده روی سرم! مهندسه گفته: بابا ای والله! ما را از سر کارمون، اون هم وسط روز کشوندی آوردی اينجا که بگی خواب ديدی؟! خب می رفتی پيش آخوند محله تون و ازش می خواستی که خوابتو برات تعبير کنه! من که آخوند نيستم. من مهندس هستم و سر و کارم با اعداد و ارقامه. با علم و منطقه! من ميگم که اين خونه، سر پاش ايستاده و هيچ خطری هم تهديديدش نمی کنه. تمام! ).
فرهاد لبخدی زد و گفت: ( به نظر من، مهندسه بی خود گفته! اونجوری که تو برای من تعريف می کردی و می گفتی که سقف خونه، چکه می کرده و يکی از چوب های سقفش هم، ترک خورده بوده، خب معلومه که ترس داداشت بی جا نبوده. من می گم که سقف خونه، رو سر داداشت مياد پائين! تو چی ميگی؟!).
( نکنه که تو هم مثل داداشم، خواب نما شدی؟!).
(. آره. اتفاقا، ديشب داشتم خواب خونه ی داداشتو ميديدم که خراب شده رو سرش. خواب های منهم که ميدونی رد خور ندارند. بهتره که هرچه زودتر به داداشت خبر بدی که خونه شو تخليه کنه! حالا می خوای به خواب های من اعتقادی داشته باشی يا نداشته باشی. اگه، اين خوابی که ديده ام، يک در مليون هم درست باشه، اونوقت، مسئول مرگ داداشت و زن و بچه هاش، تو هستی. تمام!).
( باشه. اگه خواب تو درست در اومد، من هم اسمم رو عوض می کنم!).
( در آنصورت، يه اسم جديدی برات دارم).
( چه اسمی؟).
( قاتل.).
در طول گفتگوی فرهاد و سعيد، ديگر هم سلولی ها که به آنها چشم و گوش سپرده بودند تا شايد بالاخره چيزی از گفتگوی آنها، دستگيرشان بشود، وقتی فرهاد کلمه ی قاتل را به کار برد و سعيد، از شنيدن آن کلمه، خون توی صورتش دويد، سکوت سنگينی درون سلول خسبيد و بعد، تکه پاره شد و خزيد توی گوش ها و چشم های ناظران بر آن بحث و سؤالی شد، پشت پيشانی هر کدام از آنها که واقعا، قضيه از چه قرار است؟! فرهاد و سعيد که داشتند دوستانه با هم صحبت می کردند، چطور شد که يکدفعه، صدای فرهاد، درشت شد و به سعيد گفت: قاتل و سعيد هم بهش برخورد و از عصبانيت، خون توی صورتش دويد؟!
رضا، اولين فردی بود که طاقت نياورد و رو به سعيد کرد و با نگاهی که فقط سعيد، معنای آن را می دانست، گفت: ( قضيه چيه سعيد! داريد شوخی می کنيد؟!).
سعيد که حالا، خون جمع شده ی توی صورتش، ريخته بود توی گلويش و صدايش را به لرزيدن واداشته بود، گفت: ( آره. شوخی می کرديم، ولی ديگه قرار نيست شوخی کنيم! آقا بسکه هی خواب هاشو تعريف کرد و من هم خنديدم، حالا خيال ورش داشته و داره برای من، تعيين تکليف می کنه!).
يعقوب هم که از روز اول، منتظر چنين موضع گيری ای از طرف سعيد ، نسبت به فرهاد وخوابهای فرهاد بود، فرصت را غنيمت شمرد و به پشتيبانی از سعيد، رو به فرهاد کرد و گفت: ( والله، اگه راستشو بخوای، با اين خواب ها و تعبير کردن خوابهايت، توی اين سلول، ديگه حالی برای هيچکدوم ازما نگذاشتی!).
فرهاد گفت: ( خواهش می کنم جمع نبند! از طرف خودت حرف بزن و بگذار که ديگران هم.....).
رضا پريد توی حرف فرهاد و گفت: ( به نظر من هم، يعقوب راست ميگه. باباجان! مارو خفه کردی بسکه از خواب و خواب ديدن حرف زدی. حالا، اگرهم مبارز و سياسی نبودی، به قول خودت که ميگی، تحصيل کرده هستی. سال سوم پزشکی بودی، آخه اين خرافات ديگه چيه که به خوردمون ميدی؟!).
فرهاد رو کرد به ديگرهم سلولی هايش و گفت: ( نظر شما چيه؟!).
ميان هم سلولی هائی که فرهاد مخاطبشان قرار داده بود و نظرشان را پرسيده بود، چند نفری هم از مذهبی ها بودند که چون بوی يک موضعگيری ايدئولوژيک به دماغشان خورده بود، اول به همديگر نگاه کردند و بعد هم يکی از آنها گفت: ( البته، قضيه ی خواب ديدن فرهاد را دوجور می شه ديد. يکی آنکه نبايد خواب هاشو تعريف و تعبير کنه، چون يک کسی دوست ندارد که مدام حرف خواب و تعبير خواب بشنوه، خب، درسته و نبايد سلب آزادی از ديگران بشه. اونوقت می شه که از فرهاد بخواهيم که راجع به خوابهاش، يواشکی با کسانی حرف بزنه که اينجور موضوع هارو دوست دارند. اما، اگر قراره که با خواب و تعبير خواب، برخورد ايدئولوژيک بشه، خب آنهم يک جور سلب آزادی از فرهاده! بنابراين، می شه نشست و روی اينجور چيزها بحث کرد. بالاخره بعضی ها هم هستند که ممکنه نظر ديگه ای داشته باشند و حتی معتقد به چيزهائی باشند که به نظر بعضی خرافات به حساب می آيد! اصلا چرا رای نگيريم؟!
فرهاد گفـت: ( نيازی به رای گرفتن نيست. من از حق خودم می گذرم و ديگه راجع به خواب صحبتی نمی کنم. از سعيد و ديگران هم، به خاطر اينکه تا به حال، رعايت حالشان را نکرده ام، معذرت می خواهم).
بعد هم، بقيه ی افراد، از سعيد و فرهاد خواستند که صورت همديگر را ببوسند و به اين طريق، دعوای فرهاد و سعيد، فيصله يافت، اما هنوز علت دعوا، به جای خودش باقی بود تا آنکه حدود يک هفته بعد، در ساعت هواخوری، سعيد خودش را به فرهاد نزديک کرد و گفت: ( ترتيب قضيه رو دادم. قرار شده، خونه رو تخليه کنند. اتفاقی براشون بيفته، مسئولش تو هستی!).
فرهاد گفت: ( اگر همان روزی که بهت گفتم، خبرو بهشون می رسوندی، مسئوليتش با من بود، نه حالا!).
سعيد گفت: ( دستور تخمی تورو اجراء کردم، حالا يه چيزی هم، بدهکار شدم؟!).
فرهاد جواب نداد و از سعيد دور شد و به گوشه ی ديگر حياط رفت. به سلول هم که بازگشتند، از چشم در چشم هم انداختن، پرهيز می کردند و سعی می کردند که گزکی به دست همديگر ندهند.
چند روز بعد، در ساعت هواخوری، به سعيد خبر رسيد که جمشيد و يک نفر ديگر از اعضای گروهشان، به هنگام جا به جائی، در درگيری با مامورين، کشته شده اند. سعيد با شنيدن خبر، شروع کرد به دويدن و تا پايان هواخوری، هی دويد و دويد و دويد. وقتی به سلول بازگشتند، رفت طرف فرهاد و گفت: ( خوابت تعبير شد جناب! خونه آمد پائين و دوتا از داداشام، زير هوار رفتند و کشته شدند!).
فرهاد گفت: ( خب. پس وقتشه که اسمتو عوض کنی!).
سعيد، به ناگهان، کنترل خودش را از دست داد و با سرش کوبيد توی صورت فرهاد. فرهاد سرش گيج رفت و افتاد روی زمين و از دو سوراخ دماغش، خون فواره زد. ديگران با ديدن آن صحنه، خودشان را به فرهاد رساندند و دور او را گرفتند تا کمکش کنند و يکی شان گفت: ( بازچی شده؟! شما که با هم آشتی کرده بوديد؟!).
فرهاد همچنانکه کف دست هايش را کاسه کرده بود و جلوی دماغش گرفته بود که خون روی زمين نريزد، گفت: ( هيچی! سعيد عصبانی است، چون دوتا از داداش هاش زير آوار موندند و کشته شده اند. حالا احساس گناه می کنه که چرا بعد از اون خوابی که من ديده بودم و تعبيرش را به او گفته بودم، نرفته و زودتر به داداشهاش خبرنداده که از اون خونه بيان بيرون!).
سعيد رو به فرهاد فرياد زد و گفت: ( خفه شو مرتيکه!).
بعدش هم، رفت به طرف ديوار و از عصبانيت، پيشانی خودش را محکم کوباند به تيزی ديوار. پيشانی ترک خورد و خون، فوران زد. فرياد سعيد که نگهبان ها را کشاند بود به طرف سلول، وقتی که از سوراخ در نگاه کردند و و خون را ديدند، در را بازکردند و به درون آمدند و يکی از آنها گفت: ( چی شده که باز به جون همديگر افتادين؟!).
يکی از هم سلولی ها گفت: ( داشتند شوخی می کردند سرکار. کشتی می گرفتند).
هم سلولی های ديگر هم حرف او را تاييد کردند. يکی ديگر ازنگهبان ها گفت: ( شوخی هايشان هم، به شوخی آدم ها نرفته است!).
نگهبان ديگر گفت: ( کيل جوشان را بايد کم کرد).
بعد هم، بردنشان بيرون و زخم هايشان را پانسمان کردند و برشان گرداندند به سلول. پای سعيد که به سلول رسيد، رو کرد به ديگران و گفت: ( تا وقتی که توی اين سلول هستم، دوست ندارم کسی در باره ی اتفاقی که بين و من و فرهاد افتاده، از من سؤال کند).
فرهاد هم حرف او را تأييد کرد و ديگران هم توافق آنها را بر سر يک خواست مشترک، نشانه ی آشتی دانستند و ظاهرا، قضيه فيصله پيداکرد، اما رضا و يعقوب که کنجکاويشان تحريک شده بود، از آن روز به بعد، هروقت چشم و گوش نامحرمان را دور می ديدند، با سؤالهای ريز و درشتی که از سعيد می کردند، می خواستند که دل و روده ی قضيه را در آورند. سعيد هم برای دور کردن آنها از اصل قضيه، چنان شاخ و برگی به داستان خانه و زير آوار ماندن دو برادرش می داد که به مرور، خودش هم باورش شده بود که واقعا، خانه ای در کار بوده است و برادرهايش هم، زير آوار جان سپرده اند، در حالی که در واقعيت، او برادر و خواهری نداشت و تنها فرزند خانواده اش بود.
سعيد، پس از کشته شدن جمشيد، وضعيت فرهاد را، بخصوص ماجرای خواب های او را به سازمان گذارش داد و از آنها، کسب تکليف کرد که در چنين اوضاع و احوالی، شيوه ی برخورد او با فرهاد، چگونه بايد باشد؟ دستوری که از طرف سازمان دريافت کرد، اين بود که فعلا رابطه اش را با فرهاد قطع نکند و او را زير نظر داشته باشد تا تکليف فرهاد را روشن کنند! سعيد هم، بدون آنکه از دستور رسيده از طرف سازمان با رضا و يعقوب، سخنی بگويد، به طريقی به آنها فهماند که فرهاد آدم مشکوکی است و بايد او را زير نظر داشته باشند، اما تا آنجا که ممکن است، از نزديک شدن به او پرهيز کنند! به اين طريق، سوء ظن نسبت به فرهاد، به ديگر هم سلولی ها هم سرايت کرد و از طريق آنها، به سلول های ديگر و بعد هم به خارج از زندان. فرهاد، در داخل و خارج از سلول، تنها شد. تنهائی يی که برای بيرون آمدن از آن، هيچگونه تلاشی نکرد تا تقريبا، دو ماه از آن واقعه گذشته بود که يک روز صبح، هم سلولی های خود را مخاطب قرار داد و گفت: ( ديشب ، دوتا خواب ديده ام. خواب اول را برايتان تعريف نمی کنم و فقط بدانيد که تعبيرش اين است که به زودی آزاد می شوم. در عوض، خواب دوم را، برايتان تعريف می کنم، ولی تعبيرش را می گذارم به عهده ی خودتان!).
و چون ديد که کسی به او محل نمی گذارد، لبخندی زد و رفت و در گوشه ای نشست و همانطور که به ديوار رو به روی خودش خيره شده بود، گفت: ( خواب ديدم که ديوارهای زندان، چنان نازک شده اند که می توانستيم، بيرون زندان را که دريائی پر از آمواج آدمی بود، ببينيم. امواجی که ناگهان به حرکت در آمدند و درهم فرورفتند و شدند، يک موج بزرگ؛ موجی که بالا آمد وشد، يک غول؛ غولی از يخ که چون به راه افتاد، ما فقط می توانستيم پاهای او را ببينيم. و ديديم که پايش را کوباند به ديوار شيشه ای زندان. ديوار فرو ريخت. ما آزاد شديم. خورشيد، از پشت شانه ی غول يخی، بالا آمد. غول شروع کرد به آب شدن و........ شد، يک دريا. دريا شروع کرد به بخارشدن و..... شد، يک کوير. درون کوير، پر از آدم بود. مليون ها آدم. همه مشغول کار بودند. کارشان، ساختن آجرهای گلی بود. آجرها را می گرفتند جلوی خورشيد تا خشک شود و بعد، آنها را روی هم می چيدند تا ديواری شود و....... همينطور ديوار بود که بالا می آمد. ما هم ميان همان آدم ها بوديم. ناگهان، صدائی از همه جا آمد که می گفت: " به چه کاری مشغوليد؟!" کسی جواب داد: " به کار ساختن زندان!". صدا گفت: " زندان برای چه ؟!". کسی جواب داد: " برای زندانيانی که در راهند". صدا گفت:" جرمشان چيست؟!". کسی جواب داد: " نمی دانيم!". من، آجری را که در دست داشتم، به زمين انداختم. يکی از شما ها هم که حالا به خاطر نمی آورم که کداميک بوديد، آجری را که در دست داشت، به زمين انداخت و از خواب بيدار شدم).
فرهاد، سخنش که به پايان رسيد، از جايش برخاست و چند دقيقه ای همانطور که بی هدف در سلول قدم می زد، گهگاهی می ايستاد و گوش تيز می کرد و به در سلول خيره می شد تا..... آنکه همزمان با يکی از آن گوش تيزکردن ها و خيره شدن ها، در سلول بازشد. دو تا مأمور به درون آمدند. از فرهاد خواستند که وسائلش را جمع کند و با آنها برود. فرهاد در سکوت، وسايلش را جمع کرد و به همراه مأمورين، از سلول خارج شد.
يک هفته بعد، درزندان پيچيد که فرهاد را به زندان ديگری منتقل کرده اند و در آنجا، در زير شکنجه به شهادت رسيده است!
توضيح:
اين داستان، صد در صد، حقيقت ندارد. سايه روشنی از اين واقعه را، در سال هزار و سيصد و پنجاه و چهار که برای تحقيق در باره ی تئاتر خراسان، چند روزی را در مشهد، ميهمان يکی از دوستان قديمی ام بودم، با او به قهوه خانه ای رفتيم و در آنجا، از زبان قهوه چی شنيدم که می گفت: ( يک روز، امير پرويز پويان که به همراه دوستش، فرهاد، به قهوه خانه آمده بودند، بر سر موضوع خواب و تعبير خواب، دعوايشان شد و از آن به بعد، دوستيشان بهم خورد تا سال ها بعد که چند شب قبل از آنکه، پويان به شهادت برسد، فرهاد خواب کشته شدن او را می بيند، اما هر کاری که می کند، دسترسی پيدا نمی کند که پويان را آگاه کند. پس از به شهادت رسيدن پويان، حال فرهاد، دگرگون می شود و بعد از آنهم غيبش می زند تا..... آنکه او " قهوچی"، خبر کشته شدن فرهاد را از زبان شاعری که در گذشته ها، با پويان و فرهاد، به همان قهوه خانه می آمده اند، می شنود. شاعر در آن شب، سياه مست بوده است و زارزار گريه می کرده است و اين شعر را با لهجه ی مشهدی می خوانده است:
" گوله، گوله ی برنو بو ننه -- امير پرويزم، د خو بو ننه".
" پسر عموی نامردش ننه -- گوله زده بر جگرش ننه "
" گلوله، گلوله ی برنو بود مادر--- امير پرويزم، در خواب بود مادر".
" پسر عموی نامردش مادر ---- گلوله زده است برجگرش مادر".