Thursday, September 1, 2016

ضد انقلابی ها، "شيطان زده گانند" و آزادی انديشه و بيان، "بسم الل


" سناريوی فيلمی ضد تبليغاتی، تقديم به همه ی کانديداهای رياست جمهوری وطنم"



رئيس جمهور، در منزلش به مبل تکيه داده است و در حال تماشای فيلم " انقلاب " است که دارد از تلويزيون پخش می شود. ناگهان، به همراه صدای تيک و تاک ساعتی که از همه سو می آيد، تصوير صفحه ی تلويزيون، رو به سياه شدن می رود و از درون آن، ضد انقلاب به همراه همسرش که هرکدام درفشی خونين در دست راستشان و کتابی سياه که پشت جلدش با خط سرخ نوشته شده است – مرگ بر انقلاب!- در دست چپشان دارند، از درون سياهی بيرون می آيند و پس از چند قهقهه ی شيطانی– به سبک فيلم فارسی-، دوباره به درون تاريکی فرو می روند و پس از آن، صدای تيک و تاک ساعت، نزديک و نزديک تر و شديد و شديد تر می شود و همچون حلقه های زنجيری لغزنده و نرم، يکی پس از ديگری به درون گوش های رئيس جمهور فرو می روند و چشم های رئيس جمهور می بينند که در مرکز سياهی صفحه ی تلويزيون، نقطه ی سفيدی به اندازه ی نوک يک سوزن ظاهر می شود و او را به همراه صدای تيک و تاک ساعت که حالا مبدل به تامپ و تامپ و قوروم قوروم طبلی شده است، با فشار غير قابل مقاومتی به سوی خود می کشاند. ناگهان، به رئيس جمهور اين احساس دست می دهد که انگار ازنقطه ی سفيد مرکز صفحه ی تلويزيون گذشته است و حالا در پشت صفحه، درون تونل بسيار تاريکی است و دارد با سرعتی که هر لحظه بر آن افزوده می شود، به سوی روزنه ی نوری که در انتهای تونل است پيش می رود؛ به سوی روزنه ای که هر لحظه بزرگ و بزرگ تر می شود و ابتدا به شکل دايره ای و کم کم به شکل مستطيلی سفيدی در می آيد، با لکه ای سياه در مرکزش؛ لکه ای که در آغاز، تار و نا روشن می نمايد، اما کم کم، روشن و واضح و واضحتر می شود:"زندان".

رئيس جمهور با ديدن کلمه ی زندان، قلبش فرو می ريزد، پاهايش شروع به لرزيدن می کنند، بدنش خيس عرق می شود و در همان حال که کلمه ی "زندان" را با خودش، زير لب زمزمه می کند و کوچک و کوچکتر می شود، همزمان با تبديل شدن تامب و تامب و قوروم و قوروم طبل، رئيس جمهور به چنان حدی از کوچکی می رسد که می تواند از نقطه ی درون " نون" کلمه ی "زندان" عبور کند و خود را برساند به پشت پنجره ای از يک سلول؛ پنجره ای به اندازه ی يک کف دست که با توری سيمی و چند ميله ی فلزی پوشانده شده است. لحظه ای پشت پنجره، درنگ می کند و بعد به حرکت در می آيد و پس از گذشتن از لای ميله ها و عبور ازيکی از منافذ تور سيمی ، وارد سلولی می شود که خالی است و درآن باز است. به دنبال همهمه ای که از اطراف می آيد، از سلول بيرون می زند و جستجو کنان، در راهروهای ساکت زندان، پيش می رود و در همان حال به سلول های ديگری که در مسير خود می بيند، سرک می کشد. همه خالی هستند و درهايشان باز. به جستجوی منبع همهمه، از پله های رو به رويش بالا می رود. پنجره ی کناری، او را به سوی خودش می کشاند. به سوی پنجره می رود و از درون آن به بيرون نگاه می کند. حياط زندان را می بيند که زندانيان، کيسه ی حامل وسايل شخصی شان را در دست گرفته اند و در صف هائی منظم ايستاده اند. از پنجره کنار می کشد و پس از عبور از ورودی و خروجی های کوچک و بزرگ و راهروهای کوتاه و بلند و باريک و پهن و پيچ در پيچی که پشت سر می گذارد، خودش را به بلندای برج مراقبت می رساند که از آنجا، می تواند به خوبی، جمعيت انبوهی را که در خارج، پشت در اصلی زندان تجمع کرده اند، ببيند. در همان لحظه، در باز می شود و جمعيت از خارج و زندانيان از داخل، با فريادی از شوق به سوی هم می دوند. به هم می رسند، در هم فرو می روند و رئيس جمهور در حالی که سرود " آزادی! آی آزادی!" را زمزمه می کند،با خودش می انديشد که ای کاش کبوتری می شد و ... ناگهان می بيند که کبوتر سپيدی شده است دارد رو به جمعيت پرواز می کند و در همان حال، می شنود که صدای تامب تامب و قوروم و قوروم طبلانه ی قلبش، دارد مبدل، به موسيقی زيبائی می شود که به مرور اوج می گيرد و همزمان با اوج گرفتن موسيقی، پروازکنان به ميان جمعيیت می رسد و بر شانه ی کودکان و زنان و مردان جوان و پيری می نشيند که همديگر را در آغوش می گيرند و می فشرند و می بويند ومی گريند و می خندند و بر سر و روی هم بوسه میزنند و اين صحنه ها، در ذهن کبوتری او، به آهستگی، با تصا ويری از تابلوهای سردر زندان های شهرهای ديگر و صحنه هائی ازآزادی زندانيان آن زندان ها، مخلوط می شوند و وقتی از درون همه ی آن تصاوير عبور می کند، مبدل می شود به " عقابی دوسر" که بال می گستراند و پرواز کنان رو به سوی پلاکاتی پيش می رود که در آن دور دست ها، از جائی ميان زمين و آسمان آويخته شده است و چون به پلاکات می رسد و می بيند که روی آن نوشته شده است: " استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی"، از شدت شوق اشک در چشم هايش حلقه می زند. با بلند شدن فرياد:" نه شرقی، نه غربی" ، هيجان زده، چشم از پلاکات بر می گيرد و به اطرافش نگاه می کند و خودش را بر بلندای برج ميدان آزادی می بيند و جمعيتی عظيم که از همه جای شهر، به سوی ميدان در حرکت است. به وجد می آيد و از جای می جهد و پر می گشايد و بر فراز دريائی از آدم، رو به قله ی دماوند اوج می گيرد و چون بر قله می نشيند و چشم هايش را رو به ميدان آزادی تيز می کند، خودش را می بيند که برجايگاهی در قسمت جنوبی ميدان، پشت ميکرفون ايستاده است و دارد رو به جمعيت، چنين می گويد: ( .... و اگر به خاطر داشته باشيد، وقتی که به عنوان نامزد رياست جمهوری، در يک مصاحبه ی مطبوعاتی شرکت کرده بودم و از اولويت هائی که انجام آن را در دستور کار دولتم قرار داده بودم، سخن گفتم، از طرف يکی از خبرنگاران، متهم به اين شدم که:" از قرار معلوم، دردوران رياست جمهوری من، نه تنها - آزادی انديشه و بيان - در اولويت دولت قرار نخواهند گرفت، بلکه رسيدگی و پرداختن به وضعيت زندانيان سياسی هم، محلی از اعراب نخواهد داشت!". و من پاسخ دادم که:" به قول مشهور، چون که صد آيد، نود هم پيش ما است! يعنی، مگر می شود به مطالبات انقلاب ، بدون - آزادی انديشه و بيان- جامه ی عمل پوشاند؟! خير. بلکه بالعکس، در جامعه ی انقلابی ای که به مطالبات انقلابش، بر اساس آزادی انديشه و بيان، پاسخ "آری" داده شده باشد، ديگر نه تنها "زندانی سياسی" معنائی نخواهد داشت، بلکه در چنان جامعه ای، اصولا "زندان"ی وجود نخواهد داشت که بخواهيم در آن جامعه رسيدگی به وضعيت زندانيان سياسی و غير سياسی آن را در اولويت قرار بدهيم يا ندهيم!". به هر حال، در آن روز، شما هموطنان عزيز، پيام مرا به گوش هوش شنيديد و به من رأی داديد و امروز، به عنوان رئيس جمهور منتخب شما مردم، افتخار می کنم که در طول سال های رياست جمهوری ام، با ياری خداوند و همياری و همکاری خود شما مردم شريف وطنم، نه تنها توانسته ايم به مطالبات انقلاب، جامه ی عمل بپوشانيم، بلکه افتخار آن را داشته ايم که نام ايران را، در تاريخ جهان، به عنوان اولين کشوری که نه تنها فاقد زندان سياسی بلکه اصولا، فاقد هر نوع زندان است، به ثبت برسانيم و....).

مردم مجتمع در ميدان شروع به دست زدن و تکبير گفتن می کنند و در همان لحظه، صدای زنگ تلفن منزل رئيس جمهوراز اتاق ديگر به گوش می رسد، اما رئيس جمهور بی توجه به صدای زنگ تلفن، همچنان محو تماشای فيلم انقلاب و ابراز احساسات مردم است تا آنکه پس از لحظه ای، همسر رئيس جمهور وارد اتاق می شود و رو به او می کند و می گويد: ( تلفن، از زندان بود! گفتند که فورا آماده بشويد که تا چند دقيقه ی ديگر می آيند دنبالتان!).

رئيس جمهور همچنانکه به صفحه ی تلويزيون خيره شده است، می گويد: ( ببينيد اين مردم، برای من چه ابراز احساساتی می کنند!).

همسر رئيس جمهور در حالی که از اتاق خارج می شود، با عصبانيت فروخورده ای می گويد: ( نه به آن ابراز احساسات کردن تشويق آميزشان و نه به اين زندان انداختن توهين آميزشان! مگر چه خلاف غير قابل بخششی کرده ايد که دارند می آيند دنبالتان! آنهم در اين وقت شب! يعنی نمی توانستند صبر کنند تا فردا؟!).

رئيس جمهورهمچنانکه به تلويزيون خيره شده است، با صدای بلندی که همسرش بشنود، می گويد:( انقلاب بود يا ضد انقلاب؟).

همسر رئيس جمهور که حالا، با ساکی در دست وارد اتاق شده است، می گويد:( نشنيدم. چه گفتيد؟).

رئيس جمهور، همچنانکه به صفحه ی تلويزيون خيره شده است، می گويد: ( گفتم آن کسی که تلفن زد و گفت که دارد می آيد مرا ببرد به زندان، چه کسی بود؟! انقلاب بود يا ضد انقلاب؟!).

همسر رئيس جمهور می نشيند روی مبل. ساک را می گذارد در کنارش. درش را باز می کند و دستش را تا مچ فرو می کند درون ساک و می گويد: ( نمی دانم. روی صدايش، زياد دقت نکردم. ولی منطقا بايد خود انقلاب باشد!).

رئيس جمهور: ( چرا منطقا بايد خود انقلاب باشد؟!).

همسر رئيس جمهور پس از آنکه دستش را از درون ساک بيرون می آورد و به دنبال آن، هزاران پرنده ی رنگين از درون ساک به بيرون می جهند و همچنانکه با همديگر سرود" آزادی! آی آزادی!" را می خوانند، در فضای اتاق به پرواز در می آيند، رو به رئيس جمهور می کند و می گويد: ( چون، در جامعه ای که آزادی انديشه و بيان، در آن نهادينه شده باشد، ديگه ضد انقلابی نمی تواند وجود داشته باشد تا بخواهد زندانی بسازد و بيايد و شما را ببرد و در زندان خودش، زندانی کند!).

رئيس جمهور، با شنيدن صدای سرود " آزادی! آی آزادی!" پرندگان، چشم از صفحه ی تلويزيون بر می گيرد و همچنانکه با شوق پرواز آنها را در فضای اتاق از نظر می گذراند، می گويد: ( آه آزادی! آی آزادی! دارند سرود آزادی را می خوانند. يادتان می آيد؟! چقدر زيبا! اين ها، کجا بودند تا حالا؟!).

همسر رئيس جمهور می گويد: ( توی ساک شما!).

رئيس جمهور، همچنانکه به پرواز پرندگان خيره شده است و به همراه آنها، آواز " آزادی! آی آزادی" را با خودش زمزمه می کند، میگويد: ( خوب شد که درشان آورديد. لعنت بر اين ضد انقلاب! اين ها، همان هائی هستند که از دست ضد انقلاب نجاتشان داده بوديم و از ترس آنکه مبادا دوباره بدزدنشان ، گذاشته بودمشان توی ساک که انشأالله بعد از تثبيت شدن استقلال و امن و امان شدن اوضاع، آزادشان کنم! خيلی نبودند آن روزها. ولی زاد و ولد کردند و تعدادشان هم زياد شده است ماشاألله!).

ناگهان، همراه با صدای انفجاری مهيب، ساختمان به لرزه در می آيد. صفحه ی تلويزيون فرو می ريزد و خرده شيشه های آن در اطراف پراکنده می شوند. اتاق شروع به کوچک شدن می کند. پرده ها و پنجره ها و تابلوهای روی ديوار و اشياء درون اتاق ناپديد می شوند و اتاق تبديل می شود به سلولی از يک زندان که رئيس جمهور در گوشه ای و همسرش در گوشه ای ديگر، زانو در بغل نشسته اند و پرندگان، وحشت زده برای يافتن راه خروج، خودشان را به در و ديوار می کوبانند و چون موفق به پيدا کردن راه خروجی نمی شوند، به شکل دوک هائی شعله ور شده در می آيند و خود را به سوی صفحه ی تلويزيون که حالا به شکل پنجره ای – محصور شده با ميله های آهنی- در آمده است پرتاب می کنند و از لای ميله ها، خارج می شوند. رئيس جمهور همچنانکه به ديوار رو به رويش خيره شده است، می گويد: ( لعنت بر اين ضد انقلاب که حواس انقلاب را از توجه به آزادی بازداشت!).

همسر رئيس جمهور، در همان حال که کنار پنجره ی تلويزيون ايستاده است و پرندگان باقی مانده را از درون ساک بيرون می آورد و از لای ميله های جلوی پنجره به بيرون می فرستد، می گويد: ( منظورتان به ضد انقلابی های خودی است يا غير خودی؟!).

رئيس جمهور می گويد: ( منظورم از ضد انقلاب به آنهائی نيست که از همان آغاز، طرفدار انقلاب بوده اند و پشت سر انقلاب و مطالبات انقلاب، ايستاده اند و بعدها به دليل عملکرد غلط مسئولان کشور، کم کم مخالف انقلاب شده اند. نه، منظورم به آنها نيست. منظور من، به آن دودرصد ضد انقلابی هائی است که ازهمان آغاز پای گرفتن انقلاب، به دليل به خطر افتادن منافع خودشان و يا وابستگانشان، دشمن خونی انقلاب بودند و بعد ها هم ستون پنجم ضد انقلاب خارجی شدند و غائله های شمال و جنوب و شرق و غرب کشور را راه انداختند و در تهران هم، دفتر حزب جمهوری اسلامی و نخست وزيری را منفجر کردند و در جنگ تحميلی به استقبال صدام رفتند و کودتای نوژه را....).

همسر رئيس جمهور می گويد: ( شما، من و خودتان را از کدام دسته از ضد انقلابی ها می دانيد؟).

رئيس جمهور با عصبانيت می گويد: ( من و شما ضد انقلاب نيستم خانم! اين را خودتان خوب می دانيد!).

همسر رئيس جمهور می گويد: ( اگر ما ضد انقلاب نيستيم، پس به چه دليل، انقلاب ما را به زندان انداخته است؟!).

رئيس جمهور می گويد: ( نمی دانم. من خودم هم هرچه فکر می کنم، نمی فهمم که اشکال کار در کجا بوده است؟! در خودم؟! در شما؟! در اطرافيانمان؟! در مردم؟! در نوع قول هائی که به مردم داده بودم؟!).

همسر رئيس جمهور می گويد: ( اگر به جای آن قول ها، قول های ديگری داده بوديد، فکر می کنيد که بازهم به همان ميزان رأی می آورديد؟!).

رئيس جمهور می گويد: ( نمی دانم! فقط فکر می کنم که نکند قول هائی که داده بودم، خدای نخواسته، عوض آنکه مبتنی بر مطالبات انقلاب باشد، مبتنی بر مطالبات شخصی خودم و يا مطالبات اطرافيانم و يا مطالبات ضد انقلاب داخلی و يا مطالبات ضد انقلاب خارجی بوده است؟! ببينم! آيا در سخنرانی های انتخاباتی ام، مردم در تأييد سخنانم، تکبير می گفتند يا دست می زدند و يا هورا می کشيدند؟!).

همسر رئيس جمهور می گويد: ( در مورد هورا نکشيدن مردم، مطمئن هستم، اما ميان اينکه مردم در تأييد سخنانتان، تکبير می گفتند يا دست می زدند، مطمئن نيستم! ولی وقتی به حافظه ی چشم ها و گوش هايم مراجعه می کنم، مخلوطی از همهمه و تکبير و دست زدن ها را به خاطر می آورم، اما نمی دانم که کدام يک از آنها بر ديگری می چربيد!).

رئيس جمهور می گويد: ( شايد هم هيچکدام از اين چيزها نباشد، بلکه به هر حال، ما از بچه های انقلاب به جساب می آئيم و به قول معروف، هر انقلابی، بالاخره بچه های خودش را می خورد!).

همسر رئيس جمهور که اکنون همه ی پرندگان زندانی درون ساک را به بيرون از پنجره فرستاده است، ساک خالی را می تکاند و در حالی که می رود و کنار رئيس جمهور می نشيند، می گويد: ( انقلاب، فرزندان خودش را نمی خورد، اما پای طلب هائی که از به وجود آورندگان خودش دارد، می ايستد! و تا به حال هم، خودتان باچشم خودتان ديده ايد که هر فرد يا گروهی که در برابر رسيدن انقلاب به مطالبات خودش ايستاده است، انقلاب انتقام خودش را از او گرفته است و با قهر انقلابی، او را به ذباله دان تاريخ پرتاب کرده است!).

رئيس جمهور می گويد: ( ولی من که نه تنها در برابرمطالبات انقلاب نايستاده ام، بلکه همه زندگی ام را برای رساندن انقلاب به اولين و عمده ترين مطالبه اش که "استقلال مملکت" باشد در طبق اخلاص گذاشته ام و....).

همسر رئيس جمهور می گويد: ( بلی. درست است. اولين مطالبه ی انقلاب، استقلال بوده است که می شود گفت تا حدودی به آن رسيده است. ولی دومين مطالبه ی انقلاب، آزادی است که می شود گفت هنوز هم که هنوز است، نه تنها به آن دست نيافته است، بلکه در موارد زيادی هم زير پا گذاشته شده است! بخصوص اصلی ترين نوع آزادی که "آزادی انديشه و بيان" باشد و....).
رئيس جمهور می گويد: ( چون، در ليست مطالبات انقلاب، آزادی بعد از استقلال آمده است. ومعنای آن، اين است که هر دولتی که بعد از انقلاب بر سر کار می آيد، با يد استقلال مملکت را در اولويت کارش قرار بدهد!).

همسر رئيس جمهور می گويد: ( استقلال و آزادی، دو روی يک سکه هستند).

رئيس جمهور می گويد: ( بلی. استقلال و آزادی، دو روی يک سکه هستند، اما کدام سکه؟! سکه ی انقلاب يا سکه ی ضد انقلاب داخلی و خارجی و اقمار آن؟!).

همسر رئيس جمهور می گويد: ( سکه ی "آزادی". بخصوص آزادی انديشه و بيان! رابطه ی "ضد انقلاب" و " آزادی انديشه و بيان"، مثل رابطه ی "جن" و "بسم الله " است! و اين يعنی که اگر شما، همزمان با تلاش برای استقلال کشور، به دفاع از آزادی انديشه و بيان مردم هم می پرداختيد، نه تنها زودتر از اين، به اهداف استقلال طلبانه ی انقلاب دست پيدا می کرديد، بلکه توانسته بوديد که جامعه را هم از وجود متعفن ضد انقلاب پاک کنيد! انقلاب، طرفدار آزادی است. ضد انقلاب، طرفدار ديکتاتوری است! انقلاب، طرفدار نور است. ضد انقلاب، طرفدار تاريکی است! ضد انقلاب، طرفدار جهل است. انقلاب، طرفدار دانائی است! انقلاب، طرفدار سلامتی است. ضد انقلاب، طرفدار بيماری است! ضد انقلابيون، ويروس هائی هستند که ...).

در اين لحظه، در سلول به شدت باز می شود و ضد انقلاب و همسرش، با سر به درون می افتند و در بسته می شود. با به درون افتادن آنها، رئيس جمهور و همسرش، از بوی گندی که از آن دونفر متصاعد می شود ، دچار استفراغ می شوند در حالی که بينی و دهانشان را با دست هايشان می پوشانند، خود را از آنها پس می کشند و به گوشه ای پناه می برند، رئيس جمهور، پچپچه وار به همسرش می گويد: ( ضد انقلاب هستند!).

همسر رئيس جمهور پچپچه وار پاسخ می دهد: ( از بويشان پيداست!).

ضد انقلاب و همسرش، در حالی که همچنان در دست راستشان، درفش خون آلودی و در دست چپشان کتابی سياه که پشت جلدش با خط سرخ نوشته شده است- مرگ بر انقلاب!- در دست دارند، از روی زمين بلند می شوند و تا چشمشان به رئيس جمهور و همسرش می افتد، همصدا با همديگر قهقهه ی وحشتناکی– به سبک فيلم فارسی- سر می دهند و در همان حال که از دهانشان، مدفوع و از بينی شان، ادرار و از چشمانشان، چرک و خون، فواره می زند، عربده کشان می گويند: ( به !به! به! ستايشگران "ديروزی" انقلاب و پادوهای ريزو درشت "امروزی" ضد انقلاب، به کلوپ شيطانی ما، خوش آمديد!).

ضد انقلاب و همسرش، با همان درفش خون آلود و کتاب سياه و فواره های ادرار و مدفوع و چرک و خونی که از آنها بيرون می زند، همچنانکه به سبک فيلم فارسی، قهقهه زنان به سوی رئيس جمهور و همسرش پيش می روند، چاق و چاق تر می شوند تا به حدی که همه ی فضای سلول را پر می کنند و در اين لحظه، رئيس جمهور که از تنگی جا و بوی تعفن ضد انقلابی ها، نفسش گرفته است، فرياد زنان، در حالی به خود می لرزد و بدنش خيس عرق شده است، از خواب می پرد. همسر رئيس جمهور به خاطر فرياد رئيس جمهور بيدار می شود. چراغ کوچک کنار تخت را روشن می کند و رو به رئيس جمهور می گويد: ( چه شده است؟! خواب بدی می ديديد؟!).

رئيس جمهور که حالا روی تخت نشسته است و سرش را ميان دست هايش گرفته است، می گويد: ( کابوس می ديدم!).

( چه کابوسی؟).

( کابوس رياست جمهوری!).

همسر رئيس جمهور می خندد و می گويد: ( کسی که با کانديدا شدنش برای رياست جمهوری، کابوس ببيند، خدا می داند که پس از رئيس جمهور شدنش....).

کانديدای رياست جمهوری، همچنانکه سرش را ميان دست هايش گرفته است می گويد: ( اين ضد انقلاب لعنتی، توی خواب هم دست از سر من بر نمی دارد!).

همسر کانديدای رياست جمهوری می گويد: ( من که بارها گفته ام و باز هم می گويم: علاج ضد انقلاب، آزادی انديشه و بيان است!).

"عقاب دوسر" جيغ می کشد. همسر کانديدای رياست جمهور به ساعت روی ميز کنار تخت نگاه می کند و در حالی با عجله بلند می شود و از تخت بيرون می آيد، رو می کند به همسرش و می گويد: ( پاشويد! پاشويد! اگر ازخواب نپريده بوديد، نماز صبحمان قضا شده بود! عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد! آمدن ضد انقلاب به خوابتان، هم ما را از ارتکاب به يک "منکر" که قضا شدن نماز صبحمان باشد نهی کرد و هم شما را به يک "معروف " که در اولويت قرار دادن "آزادی انديشه و بيان" در برنامه دولتان باشد، امر کرد!).

"عقاب دوسر" جيغ می کشد. کانديدای رياست جمهوری، پس از نگاهی به نور "گرگ و ميش"ی پشت پنجره، "الله اکبر" گويان، از جای می جهد و از تخت بيرون می آيد.